یکشنبه

آینه‌های بی‌در

دمای خیلی کم یا دمای خیلی زیاد بلای بدی سر قیافه‌م میاره. صورتم کج و کوله می‌شه، اجزاش جابه‌جا می‌شه، تو آینه‌هایی که تصادفی سر راهم وجود دارن نگاه می‌ندازم و از خودم می‌ترسم. شال‌گردنو می‌پیچم دور صورتم و تا روی شبکیه بالا می‌یارم و کلاه کاپشن رو می‌کشم رو سرم تا جایی که فاصله‌ش با لبه‌ی شالگردن یه بند انگشت باشه. تو آینه‌ی گرد ایستگاه بی‌آرتی خودمو نگاه می‌کنم و از اینکه کسی با دیدنم جیغ نمی‌کشه تعجب می‌کنم، درست عین یه لاحاف متحرکم. وقتی خیلی سرده اگه صورتمو نپوشونم شبیه کسی می‌شم که روش آب جوش ریختن. پریروز که شال‌گردنمو همراه نبرده بودم، رفتم داروخونه کرم بخرم، طرف به صورتم نگاه کرد گفت وای چی شده؟ گفتم چی شده؟ سرده لامصب.

همیشه از این وضعیت راضی بودم، نفس که می‌کشیدم، می‌خورد به شال‌گردن و برمی‌گشت رو پوست خودم و گرم می‌شدم و خوشم می‌شد - مکانیزم لاحاف کرسی - تا اینکه تو یکی از این آینه‌های سر راهی خودمو دیدم و وحشت کردم. از اون به بعد با اینکه دست برنداشتم از پتوپیچ کردن خودم ولی اعتماد به نفسم تو خیابون کم شده و هر نگاهی که کسی بهم می‌ندازه، فکر می‌کنم از سر تاسفه. لعنت به آینه‌های تصادفی.

اون تو هم که بودم یه بار باهاش مواجه شدم. جلسه‌ی اول در حالی که چشم‌بند داشتم و رو به دیوار نشسته بودم، طرف بهم گفت برای چی موهات بیرونه؟ مگه اینجا جنده‌خونه‌س؟ چادرتو درست کن. چار تا تار مو از زیر شال خودم و چادری که بهم داده بودن اومده بود بیرون. چادره سنگین بود و به کمک کش چشم‌بنده شال رو می‌کشید عقب و موهام پیدا می‌شد. چاره‌ای که کردم این بود که پر شال رو اول چند دور می‌پیچیدم دور گردنم و واسه اینکه محکم‌تر بشه دوطرفشو از کنار شقیقه‌ها می‌دادم پشت گوشم. روش چشم‌بند می‌زدم، بعد چادر می‌نداختم. اینجوری عقب نمی‌رفت و تا شب سر جای خودش وامیستاد. تا اینکه تو اون اتاق آینه‌ای با هیبت خودم روبرو شدم، عین میمون گوشای بل‌بلم از دوطرف زده بود بیرون و شبیه پاک‌باخته‌ها بودم. روزای آخر تو اتاق بازپرس، عکسیو که روز دوم ازم گرفته بودن، دیدم. عکس سه درچاهار پرسنلی، از روبرو و بغل، با شال و چادر و گوشای بیرون‌زده، خیره به دوربین، خیره به روبرو، کبود. 

سه‌شنبه

اسم تو هر اسمی که هست به تخمم

پنجم ابتدایی که بودم یه معلم خوشگل داشتیم که وقتی می‌خندید همه خوشگلیش از بین می‌رفت. دندوناش جلو بود و لثه‌هاش وقت حرف زدن زودتر از دندوناش باهات احوالپرسی می‌کردن. بعد اونچه نباید، اتفاق افتاد. یه روز به‌جای مامانم مادربزرگم که هنوز دوازده سال تا مردنش وقت داشت اومد درسمو پرسید. داییم مجرد بود و می‌گفتن ده سالی هم از وقت ازدواجش گذشته. بنابراین مادربزرگم هر دختر بالغی می‌دید به چشم عروس خودش بهش نگاه می‌کرد. معلمه رو که دید گفت الا و بلا باید بریم خواستگاریش. بعد داییم رو فرستاد که به بهانه درس پرسیدن معلمه رو ببینه. تو یه هفته قشونی از فامیلای ما راهی مدرسه شدن که درسمو بپرسن. خدا می‌دونه که چقدر خودمو زدم به در و دیوار که نکنید، آبروم جلوی معلمه و بچه‌ها می‌ره. جرات نداشتم به مادربزرگم بگم و مشتامو تو دامن مامانم می‌کوبیدم اما مامانمم اختیاری نداشت. همه که پسندیدن قرار شد که مامانم بیاد مدرسه و به معلمه بگه می‌خوان برن خواستگاریش. اسم معلمه نیلوفر بود. گمونم سی‌سالی هم سن داشت. دایی بزرگم اسم معلمه رو که فهمید عاقلانه‌ترین حرفو زد. گفت نیلوفرو که نمی‌یان بدن به عبدالله. و هیچی مثل این دوتا اسم اختلاف طبقاتی و فرهنگی دوتا خانواده رو برملا نمی‌کرد. اما به حرفش گوش نکردن و گفتن اسم فرودسی ‌هم ابوالقاسم بوده. خلاصه مامانم به معلمه گفت و معلمه هم جواب رد داد و قبل از مرحله خواستگاری دائیه رو دیپورت کرد. بعد دیگه شروع کردن ایراد گذاشتن رو معلمه که خوب هم نبود، فکش جلو بود، بدنش چغر بود، صورتش زیادی سفید بود.

اسم نیلوفر واسه کسی که دهه سی دنیا اومده زیادی جلوتر از زمانه بود، فکر کنم اون موقع‌ها اسما تو همین مایه‌های اسم من بود. خیلی دوست دارم به آمار ثبت احوال اون زمان دسترسی پیدا کنم و ببینم چه اسم‌هایی پیشتاز بودن. من که یه عمر به بابام سرکوفت زدم این چه اسمیه رو  من گذاشتی تاحدودی می‌فهمم چرا ملت انقدر تو اسم گذاشتن عجیب و غریب عمل می‌کنن. می‌خوان با اسم بچه سرافراز بشن و مثل فیلمای آخر بیضایی که همه‌ی عقده‌های سی سال رو جمع می‌کنه و به همه‌ی سوالا تو یه فیلم جواب می‌ده، نیت کردن که اسم بچه خیلی از بارها رو از رو دوششون برداره و بچه هم وقتی بزرگ شد مدال بندازه گردنشون. اسم بچه ویترین تفکرات والدینه و باید تا جایی که می‌شه گنده‌گوزانه باشه. مثلن نشون بده که والدین چقدر اهل فرهنگ و کتاب و شاهنامه و ایران آریایی‌ان، چقدر به آنسوی مرزها نظر دارن و مطابق با الگوهای جهانی عمل می‌کنن و بچه‌ رو جهان‌وطن می‌دونن یا چقدر معتقد به ائمه‌ی اطهار و معصومینن یا جلوجلو برملا کنه که والدین از تیره‌ی اعیان و اشرافن. یه عده هم خیلی زبل و بلان و تلفیقی کار می‌کنن. ولی هرچقدر فعل و انفعالات اسمگذاری برام قابل درک باشه باز با شنیدن یه اسمایی جفت می‌کنم. آخه چرا اسم بچه‌تو می‌ذاری آرت‌من؟ بچه با این اسم چه جوری می‌خواد فردا که بزرگ شد تو اجتماع سر بالا کنه. شایدم تا اون موقع اسم انقدر دغدغه نباشه و بچه‌مدرسه‌ای‌ها و جوانان از مسخره کردن اسم هم کشیده باشن بیرون و کرده باشن تو یه چیز دیگه.

دیگه مثل قدیم نمی‌شه سره رو از ناسره تشخیص داد و به کشف و شهود رسید. من تو این بازار مکاره پشت کسایی رو می‌گیرم که طرفدار اسمای ساده‌ان، بار گنده نمی‌ندازن رو دوش اسم و آپولو هوا نمی‌کنن.