یکشنبه

کارمون سکه‌س

دیروز توی راه برگشت به خانه هنوز گرسنه بودم. ساعت پنج و نیم عصر بود و ناهار نخورده بودم، چون ناهار نداشتم و نمی‌خواستم از آشغال‌فروشی‌ها هم چیزی بگیرم. برای اینکه آشغال نخورم باید راه‌ دورتری بروم و پول بیشتری بدهم و تازه جاهایی هم که می‌شناسم همیشه غذای خوب تحویلم نمی‌دهند،‌ باید برای غذای خوب خوردن واقعن شانس بیاورم. داشتم می‌رفتم و به گرسنگی‌ام فکر می‌کردم و توی سوپرمارکت‌ها سرک می‌کشیدم بلکه چیزی برای سیر کردن خودم پیدا کنم و پیدا نمی‌کردم. بیسکوئیت و کیک و کلوچه فراوان بود اما من دلم یک چیز واقعی برای سیر شدن می‌خواست،‌ یک خوراکی طبیعی،‌ خوراکی که وقتی از خانه خارج می‌شوم هنوز در دسترسم باشد و برای خوردنش نیاز به در خانه بودن نباشد یا مجبور نباشم وقتی در خیابانم هر تکه‌اش را از یک‌جا بخرم. چیزی مثل یک لقمه نان و پنیر و سبزی که سرپا هم بشود خورد، نه اینکه توی کافه بنشینی و هفت‌هزار تومان برای یک‌لقمه‌اش پول بدهی و کلی هم معطل شوی.

چندوقت پیش داشتیم با ساغر خیابان میرزای شیرازی را پایین می‌آمدیم و به یک کاسبی واقعی فکر می‌کردیم. دکه‌ای داشته باشیم و تویش به مردم عصرانه بفروشیم. چندجور نان و چندجور پنیر و سبزی و خیار و گوجه و پنکیک و چندجور مربا و برای نوشیدنی هم چای و شیر. اینها را می‌ریزیم توی ظرف‌های مجزا و می‌گذاریم توی یک محفظه‌ی شیشه‌ای تا مشتری هر کدام را خواست انتخاب کند. پنکیک را همان موقع درست می‌کنیم و نان را هم تازه همین امروز از نانوایی خریده‌ایم و اگر مشتری بخواهد برایش می‌گذاریم توی مایکروویو که گرم شود. منقلی هم به‌راه است و تویش سیب‌زمینی می‌اندازیم یا سوسیس و قارچ کباب می‌کنیم. می‌گوییم از کدام می خواهید؟ می‌گوید نان سنگک می‌خواهم با سبزی و گردو و پنیر،‌ نان بربری می‌خواهم با پنیر و گوجه و خیار،‌ پنکیک می‌خواهم با مربای به،‌ لقمه می‌کنیم و می‌دهیم دستش، می‌خورد و کیفش را می‌برد. مطمئنم سریع کاسبی‌مان رونق خواهد گرفت و از این‌طرف و آن‌طرف برای خوردن عصرانه روانه‌ی دکه‌ی ما خواهند شد. برای دکه اسم هم گذاشتیم. دکه مکه مثلن. دکورش شبیه کعبه است و مردم دورتادورش می‌ایستند. قیمت هر لقمه‌ هم دور و بر هزار تومان است. برای گرفتن دکه باید به کجا مراجعه کرد؟ صنف دکه‌داران مطبوعات؟ نمی‌دانستیم.

راه و چاه بلد نبودیم و با اینکه داشتیم با ولع قول و قرارش را می‌گذاشتیم و درباره‌ی جزئیاتش بحث و مخالفت می‌کردیم می‌دانستیم فردا که بیاید سراغش را نخواهیم گرفت. ایده‌ی ساده و بکری است و نیازش هم واقعن هست، من خودم به چشم دیده‌ام بیشتر آدم‌ها ساعت پنج عصر برای خوردن یک لقمه نان تازه با پنیر و گوجه له‌له می‌زنند اما عوضش می‌روند سوپر مارکت و چیپس می‌خرند با ماست می‌خورند چون چاره‌ای نیست. برای خوردن یک چیز دل‌خواه که آدم نباید بیچاره شود. مطمئنم یکی که شروع کند و کاسبی‌اش بگیرد،‌ بقیه هم از روی دستش نگاه می‌کنند و به‌سرعت تهران پر از دکه‌های عصرانه‌فروشی خواهد شد. زودتر یکی شروع کند.


پی‌نوشت: در ادامه‌ی رویابافی برای دکه به برش‌های میوه هم فکر کردم. لازم نیست برای یک قاچ هندوانه یک هندوانه‌ی درسته بخری یا وقتی هوس خوردن پرتقال می‌کنی، مجبور باشی پول نیم‌کیلو را بدهی. شاید بخواهی انار بخوری و وسط خیابان نشود، سیب بخوری و چاقو نداشته باشی، خیار بخوری و نمک نباشد. در این دکه میوه‌ها را پوست می‌کنند و قاچ می‌کنند و می‌دهند دستتان.


دوشنبه

تو برقص ای باد بهار

بغل‌دستی گفت می‌شه پنجره رو ببندی؟‌ من سینوزیتمو عمل کردم، باد می‌ره تو گوشم. گفتم بله و همان‌موقع پنجره را بستم. گفت گرمته؟ گفتم نه خودش باز بود. گفت باید مراقب باشی، من مراقب نبودم هی باد رفت تو گوشم. کیف پارچه‌ای قرمزش را گذاشته بود روی پایش. تا چشمم افتاد به کیفش، رد نگاهم را زد و گفت این کیفمو خود دوختم. عینک فتوکرومیک زده بود و صورتش باد داشت. تقریبا همسن مادرم بود. گفت از مینی‌ژوپم کیف درست کردم. خنده‌ی همدلانه‌ای کردم و گفتم چه‌ هنرمند و سریع دستم را بردم سمت کیفم و دنبال موبایلم گشتم که یعنی برایم اسمس آمده و الکی مشغول وررفتن با گوشی‌ام شدم تا بی‌خیال تعریف کردن خاطرات مینی‌ژوپی شود. زیرچشمی به کیفش نگاه کردم، ‌به مینی‌ژوپش که می‌اندازد روی دوشش و این‌طرف آن طرف مي‌رود.

پشت‌سری‌ها داشتند درباره‌‌ی کرایه‌ی اتوبوس حرف می‌زدند. یکی‌شان می‌گفت انصاف نبود من دو ایستگاهو دویست تومن بدم اونی که از راه‌آهن می‌خواد بره تجریش هم دویست تومن بده. مردم شکایت کردن اتوبوسا چندتا شده. می‌تونی سوار اتوبوس راه‌آهن به میدون ولیعصر بشی و به جای دویست تومن، صدتومن بدی.

شاید مثل ماجرای بلیت‌های دوسفره‌ی مترو این بار هم کسی رفته بود دیوان عدالت اداری شکایت کرده بود. گفتم اگر امروز هم خبری نشد بروم دیوان عدالت اداری شکایت کنم.

از ارگ که آمدم بیرون صدای پای اسب می‌آمد. فکر کردم بد نیست سوار یکی از این کالسکه‌ها شوم و باهاش دور افتخار بزنم و بگذارم بادها بیایند و آزادانه خودشان را در گوش‌هایم فرو کنند. بالاخره پرونده‌ام بسته شد. گفتند می‌توانم دوهفته بعد بروم بخش گذرنامه‌ی ریاست جمهوری و پاسپورتم را پس بگیرم. حالا دیگر یک آدم آزادم. از دوهفته‌ی بعد سفرهای جهانی‌ام را با مینی‌ژوپ شروع می‌کنم. از این کشور به آن کشور می‌روم و با برج ایفل و مجسمه‌ی آزادی و دیوار چین عکس می‌گیرم و همه‌ی دوستانم را روی عکس‌ها تگ می‌کنم. نخست به نپال خواهم رفت، ‌سپس راهی هند خواهم شد، با دوستان بی‌شمارم قرار سفرهای قاره‌ای خواهم گذاشت و‌ جهان را ماجراجویانه درخواهم نوردید و سفرنامه‌ها خواهم نوشت. وجب‌به‌وجب سرزمین‌های بکر را زیر پا خواهم گذاشت؛ به‌گونه‌ای‌که به هرکجا سفر کنید، من قبل از شما آنجا بوده باشم و پرچم سه‌رنگ کشور اسلامی‌مان را بر بلندایش کوبیده باشم.

دوستان عزیزم لطفن امشب شات‌ها را به سلامتی دوست آزاده‌تان بالا ببرید.

یکشنبه

Touch me with your gloves

اگر به خودم بود هرروز می‌رفتم حسن‌آباد. حتا ترس ندارم از اینکه هربار به کسی که پای تلفن ازم می‌پرسد کجایی بگویم حسن‌آباد.(مثلن اینجوری:‌ - خانوم رسولی کجا تشریف دارید؟ - حسن‌آباد هستم،‌ دارم کاموا می‌خرم. - هفته‌ی پیش هم که زنگ زدم حسن‌آباد بودید. منزل اونجاست؟ - نخیر اومدم کاموا بخرم.- من همیشه به خانومم می‌گم خوب شد این خانوم رسولی راه حسن‌آباد رو یاد گرفت وگرنه زمستون لخت می‌موند.) از اول پاییز تا حالا چاهار بار رفته‌ام و سه‌بارش کاموا خریدم و یک‌‌بارش رفتم میل گرد بخرم که دستکش و لگ‌ وامر بدون درز ببافم و فردا هم می‌روم. حسن‌آباد ده‌ دوازده‌تا کاموافروشی دارد که کنار هم هستند. از این‌یکی درمی‌آیم می‌روم توی بعدی، می‌چرخم و به کامواها دست می‌کشم و نگاه می‌کنم ببینم زن‌ها چه می‌خرند. می‌آیم بیرون و می‌روم توی یک مغازه‌ی دیگر.

زن‌ها برای کاموا خریدن نظر بقیه را هم می‌پرسند و مغازه‌دار را هم کلافه می‌کنند. اگر بخواهند برای مردی چیز ببافند هیکل مغازه‌دار و اعضا و جوارحش می‌شود سنگ محک. (مثلن اینجوری: ببخشید آقا می‌خوام برای پسرم ژاکت ببافم چند تا کلاف بسه؟ پسرتون هم‌اندازه‌ی منه؟ مثل شما شکم نداره – روسری‌اش را جلوتر می‌کشد- شونه‌هاشم پهن‌تره. یا اینجوری: ببخشید خانوم می‌خوام برای شوهرم کلاه ببافم چند تا سربندازم؟ کله‌ی شوهرتون چقدریه؟ انقدی- با دست اندازه را نشان می‌دهد- یعنی یه‌‌کم بزرگ‌تر از کله‌ی اون آقا.) از صبح تا ساعت پنج که مغازه تعطیل می‌شود، سینه و شکم و کله و دور بازو و باسن مغازه‌دار آن وسط دارد دست‌به‌دست می‌شود. یکی کامواهای سفید و صورتی خریده بود. به من گفت قشنگند نه؟ گفتم وای خیلی قشنگند از کجا خریدید منم برم بخرم؟ ‌در حالی که از رنگ صورتی عق می‌زنم و به نظرم ترکیب سفید و صورتی بزرگترین ظلم به تاریخچه‌ی بافتنی است. خیلی‌ها را هم می‌بینی که برای پس دادن کلافی که اضافه آمده،‌ دارند با مغازه‌دار چانه‌ می‌زنند که کلاف را پس بگیرد و مغازه‌دار پس نمی‌گیرد و می‌گوید یک کلاف از مارکی که دیگر توی مغازه‌اش نیست به چه درد می‌خورد؟ یعنی آن کاغذی که دور کلاف پیچیده شده مهم است. من اول توجه نمی‌کردم و هرچه خوشم می‌آمد را می‌خریدم در حالی که فقط رنگ مهم نیست. جنس، نازکی و کلفتی،‌ اینکه کاموا چه‌جور ریسیده شده هم مهم است. آخرین‌باری که رفتم، یک کلاف آبی کمرنگ و یک کلاف نخودی خریدم که ترکیبی جادویی است. البته بستگی به آبی و نخودی‌اش دارد. باید رنگ‌ها را بگذاری بغل هم و ببینی به هم می‌آیند یا نه، وگرنه که صدجور آبی کم‌رنگ داریم. برای خودم دستکش بدون انگشت بافتم و به‌زودی بافتن کیف را شروع می‌کنم.

پریشب خواب دیدم میزبان کلی مهمان هستم و غذا هم آبگوشت است. نان را توی آب آبگوشت ترید کرده‌ایم و خورده‌ایم و نوبت به گوشت‌کوبیده رسیده. می‌روم گوشت‌کوبیده را از آشپزخانه بیاورم که ظرفش از دستم می‌افتد کف آشپزخانه و می‌شکند و شیشه و گوشت‌کوبیده‌ با هم قاطی می‌شوند. با مهمان‌ها رودرواسی دارم و به چه‌کنم چه‌کنم می‌افتم. خودم را می‌بینم که نشسته‌ام کف آشپزخانه و دارم تندتند یواشکی با کاموای نارنجی و قهوه‌ای گوشت‌کوبیده می‌‌بافم و می‌ریزم توی ظرف. ظرف را می‌برم سر میز و نگرانم مهمان‌ها بفهمند گوشت‌کوبیده را با کاموا درست کرده‌‌ام اما همه کامواها را می‌کشند توی ظرف‌هایشان و متوجه نمی‌شوند و به نظرشان گوشت‌کوبیده‌اش بوی گوسفند می‌دهد. حتا کمی از گوشت‌کوبیده می‌ریزد روی کراوات آبی یکی از مهمان‌ها و کراواتش قهوه‌ای می‌شود. من مدام می‌گویم تو رو خدا ببخشیدا،‌ یادم رفت نمک بریزم توش.

بافتن تکرار است، امنیت در تکرار.

دوشنبه

در کوچه‌ی فرزام

خانه را توی پیاده‌روی‌هایم پیدا کردم. پیاده‌روی‌هایی که ماجرا‌جویی‌هایش محدود می‌شود به سرک کشیدن به کوچه‌های اطراف مسیر هرروزه‌ای که می‌روم و می‌آیم. یک شش ضلعی را بردارید از وسط ببرید و با فاصله بگذارید کنار هم، جوری که در فاصله‌ی بین آنها، یک شش‌ضلعی ‌نصفه‌ی دیگر اما برعکس جا شود. خانه این شکلی است. آن وسط، در ورودی خانه است که با باغچه‌ای کوچک و حصاری فلزی از کوچه جدا می‌شود. در خانه چوبی است و بهش رنگ سفید زده‌اند و کلون دارد. گیاهان باغچه تر و تازه‌اند. یک بار دیدم زنی که احتمالن صاحبخانه است بدون روسری با یک پیراهن گلدار و پاهای لخت شیلنگ دستش گرفته بود و باغچه را آب می‌داد. تابستان بود.

برای اینکه خانه را ببینم و از جلویش بگذرم خیلی وقت‌ها راهم را کج می‌کنم. اول باغچه و در ورودی را نگاه می‌کنم، بعد سرم را بالا می‌گیرم و پنجره‌ها و دو تا بالکنی که روبروی همند پیدا می‌شوند. خانه دوطبقه است و همه‌جایش پر از پنجره است، یعنی توی هر ضلع این چندضلعی یک پنجره کار گذاشته‌اند و چندتا از این پنجره‌ها روبروی همند و به چارچوبشان رنگ سفید زده‌اند و اگر سرت را عقب‌تر ببری گلدان‌هایی را هم که پشت پنجره گذاشته‌اند می‌بینی. بعضی از پنجره‌ها پرده دارند و بعضی لختند. با اینکه هوا سرد شده اما گاهی در پنجره را باز می‌گذارند و پرده‌ی حریر سفید از لایش بیرون می‌افتد. خوبی پنجره‌ها این است که هیچ‌کدام حصار ندارند و جلویشان نرده نکشیده‌اند. صاحبخانه نگران دزدها نیست که روزی سروکله‌شان پیدا شود و نردبان بگذارند و از دیوار بالا بروند و شیشه‌ی پنجره‌ را بشکنند یا با وسیله‌ای بی‌سر و صدا شیشه را ببرند و داخل شوند؟ صاحبخانه نگران نیست یک‌بار که بچه‌ها دارند توی کوچه فوتبال بازی می‌کنند ناغافل توپشان محکم کوبیده شود به شیشه و شیشه را بشکند؟ چه خوب که نگران نیست و نگرانی بقیه در سفت چسبیدن به مالشان و در حصار کشیدن و چاقچور کردن خانه‌هایشان به او سرایت نکرده. نه شیشه‌ها رفلکس است و نه برای استتار توی خانه، ملافه‌های زشت پشت پرده‌‌ها کشیده. نمای سرحال خانه آجر بهمنی است. فکر می‌کنم ده سال ساخت باشد. عجیب است نه؟ از ده سال پیش به این‌طرف کی حاضر شده توی همچین جای شلوغی به جای چندطبقه ساختن و استفاده از نماهای گرانیتی و آجرسه‌سانتی و سیمانی و شیشه‌ای و آلمینیومی و سرامیکی، به دوطبقه قانع شود و از آجر بهمنی استفاده کند؟ دوتا خانه‌ی دیگر هم نزدیکی خانه‌ی خودمان پیدا کرده‌ام که با اینکه تازه‌ ساختند، یعنی پارسال پیارسال ساخته شده‌اند اما کل نمایشان را آجر پوشانده. امیدوار شده‌ام.

هر بار که از جلوی خانه رد می‌شوم داخلش را هم تصور می‌کنم. حیاط آن پشت است و باغچه دارد و توی باغچه سبزی خوردن کاشته‌اند و منقل بزرگی کنار یکی از دیوارهاست و یک دوچرخه و شاید یک بیل و یک پارو، و ایوانی که تابستان‌ها توی آن می‌نشینند. کل خانه روشن است، دیوارها با کاغذدیواری‌ای که نقش گل‌های ریز دارد پوشانده شده‌اند. طبقه‌ی پایین پذیرایی بزرگی است و آشپزخانه‌ و اتاق‌ها همه طبقه‌ی بالا هستند. احتمالن بعضی از شما حواستان پرت این شده که اگر مهمان بیاید و توی پذیرایی بنشیند چطور غذا را از طبقه‌ی دوم بکشند طبقه‌ی اول که به این مساله بعدن رسیدگی می‌کنیم. یکی از پنجره‌های رو به کوچه، پنجره‌ی آشپزخانه‌ی بزرگ و پرنوری است که اهالی خانه بیشتر اوقاتشان را در آن می‌گذرانند. دختر خانواده دفتر دستَکش را همانجا روی میز وسط آشپزخانه پهن می‌کند و چای روی گاز حاضر است و روی میز رومیزی چهارخانه انداخته‌اند، صندلی‌ها تشکچه دارند و روی کابینت‌های یک‌طرف آشپزخانه،‌ آن‌طرفی که پنجره دارد پر از گلدان است. کیک پنیر توی فر در حال پخته شدن است و بویش کل خانه را برداشته. تلویزیون روشن است و مرد خانواده جلویش روی کاناپه‌ی شیری رنگ نشسته و دارد روزنامه می‌خواند و منتظر است این ستون تمام شود و سری به آشپزخانه بزند. زن دارد خریدهایش را توی یخچال و کابینت‌ها جابه‌جا می‌کند و از دختر می‌پرسد که شام را چه بخورند. دختر می‌گوید امروز درس‌هایش سبک است بنابراین خودش آشپزی می‌کند.

شومینه خاموش است و پنجره‌ها را باز گذاشته‌‌اند. زن سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و مرا می‌بیند که وسط کوچه ایستاده‌ام و دارم خانه را دید می‌زنم. با صدای بلند جوری که بشنوم به دخترش می‌گوید دزد هم زیاد شده. فکر می‌کند چون به دارایی‌اش زل زده‌ام بی‌بروبرگرد ککی به تنبانم است. شاید اگر می‌دانست دارم با تحسین به زندگی‌اش نگاه می‌کنم دستم را می‌گرفت می‌برد تو و همه‌جای خانه را نشانم می‌داد. اما حالا فکر می‌کند دزدم درحالی که اگر یک‌جو عقل توی کله‌اش بود(کدام دزدی است که وسط روز بایستد و زل بزند به خانه‌ای که می‌خواهد از دیوارش بالا برود؟)، اگر این‌قدر در بند زرنگی‌اش نبود، فکرش می‌رفت سمت اینکه دارم دنبال آدرسی می‌گردم،‌ چون بقیه همین‌فکر را می‌کنند، یک‌بار که داشتم اینطوری با ولع به خانه‌ها نگاه می‌کردم، یکی بهم گفت دنبال کدام پلاک می‌گردم.

شنبه

آدم را شرطی می‌کنند

دیشب توی کتابفروشی‌، توی کتابی که صفحاتش را به قید قرعه باز کرده بودم و می‌خواندم، عبارتی دیدم که از آن نتوانستم جلوتر بروم، یعنی رفتم ولی توی همان ماندم. نوشته بود "بی‌زمان مثل آشغال". هم راست می‌گفت هم مسخره می‌کرد هم باریکی مرزی را نشان می‌داد که این‌طرفش جاویدی و آن‌طرفش زباله. جاویدان‌ها هم حتما زمان مصرفی دارند که بعد از آن تبدیل به آشغال می‌شوند، یعنی پوک شدن و بوگرفتن و بی‌مصرف‌شدنشان بیشتر از دیگران طول می‌کشد، شاید دویست سال طول بکشد شاید بیشتر اما گریزی نیست، چون در آخر جز آشغال که چیزی نمی‌ماند، می‌ماند؟

معلوم نیست به چیزهایی که بی‌مصرف می‌شوند می‌گوییم خراب یا هرچیز خراب می‌شود بهش می‌گوییم بی‌مصرف. ممکن است هیچ‌کدام درست نباشد، نه چیزی بی‌مصرف باشد نه خراب اما تبلیغات قدرتش را دارد که آن را در نظر همه تبدیل به بی‌مصرف و خراب کند. فریاد می‌کشید هنوز می‌توانید مصرف شوید، هنوز به‌درد می‌خورید،‌ اما شما را راس ساعت 9 شب می‌گذارند سر کوچه و از دست کسی کاری ساخته نیست. وقتی کسی شما را باور نکند، تبدیل به زباله می‌شوید. برای باورشدن زمان مشخصی وجود دارد. پدرم رفته بود برای صبح‌هایی که حوصله‌اش سر می‌رود و تلویزیون هم برنامه‌ی سرگرم‌کننده‌ای ندارد کاری پیدا کند، هیچ‌کجا قبولش نکردند، گفتند جوان می‌خواهیم، آمد نشست خانه و کنترل تلویزیون را گرفت دستش و هی زد این‌طرف دید برنامه‌ی به‌دردبخوری ندارد، زد آن‌طرف دید خبری نیست و رفت توی آشپزخانه و مادرم نگذاشت ظرف‌ها را بشوید و نگذاشت دست به قابلمه بزند و دوباره آمد جلوی تلویزیون و خاموشش کرد و خیره شد بهش. بعد دوباره تلویزیون را روشن کرد و سعی کرد سرگرم شود. پدرم مثل آخر طاقه‌ی پارچه‌ای است که هیچ‌کس از او لباسی نمی‌دوزد. همه نگاهش می‌کنند و درموردش حدس می‌زنند و برایش تصمیم می‌گیرند.

از من می‌شنوید جاودان‌ها شق‌القمری نکرده‌اند جز اینکه چندصباحی از خطر "بی‌مصرف" خطاب شدن جسته‌اند.

کتاب را گذاشتم همانجا که بعد بروم بقیه‌اش را بخوانم. وسط داستان نفس‌گیری بودم که در آن، سگ قاتل دنبال کارآگاه راه افتاده بود.