شنبه

برعکس

عکس پسرعمومو زده بودند به دیوار سر کوچه و زیرش اسمشو نوشته بودند، پایین ترش هم تابلوی اسم کوچه بود. این کاریه که فکر کنم چندساله شهرداری انجام می ده. اسم و عکس شهیدا رو قاب می کنه می زنه سر کوچه هایی که خانواده ی اون شهدا توش زندگی می کنن اما اسم قبلی کوچه هم همچنان پابرجاست. من بدوبدو داشتم می رفتم که به جنازه برسم و خودمو به دخترعموهام نشون بدم که مجبور نشم دنبال آمبولانس تا بهشت زهرا برم. سر کوچه موقعی که داشتم می پیچیدم اول چشمم خورد به فامیلی خودم، بعد اسم پسرعمومو دیدم و آخرین چیزی که نگام روش موند عکس بی کیفیتش بود. شبیه عکس های قدیمی بود که از کشته شده های جنگ می گرفتند و تو تلویزیون نشون می دادن یا تو روزنامه چاپ می کردن که شناسایی بشن و از گمنامی دربیان.

خونه شلوغ بود و جنازه ی زن عمومو هنوز از سردخونه نیاورده بودن. بیمارستان بامبول کرده بود که چون تو خونه خونریزی کرده اول باید بره پزشکی قانونی. شبیه همون عکسی که سر کوچه زده بودن تو خونه هم بود، همونجور قاب شده گذاشته بودنش رو گنجه. از نزدیک شبیه عکس پرسنلی بود. دقت که کردم دیدم دندوناش پیداست. تنها چیزی که به بقیه ی خواهرا و برادرش شبیهش می کرد دندوناش بود؛ به هم چسبیده و رو هم و نامرتب. حالم عوض شده بود. هرچی می گشتم دلیلش رو پیدا نمی کردم. خیلی اتفاقی همون روز این نوشته رو خوندم. ولی دلیلش این هم نبود. هر وقت می رفتم خونه ی عموم ناگزیر بودم از تماشای عکس های پسرعموم. به دیوار نگاه می کردم چشمم می افتاد به عکس، موقع تماشای تلویزیون چشمم می خورد به قاب عکس کوچیکی که گذاشته بودن روی میز تلویزیون و از توی اون قاب، پسرعموم که برای همیشه بیست و سه ساله موند زل زده بود به من. حالا یکی از عکسا از خونه بیرون اومده بود و عمومی شده بود و هر روز چشم هزارتا آدم، اتفاقی می افتاد بهش. یه چیز خاص که با عمومی کردنش بخوای خاص ترش کنی اما همه ی خاصیتش رو ازش بگیری.

با مردن زن عموم اون خونه خالی می شه و می فروشنش ولی احتمالن عکس پسرعمومو از سر کوچه برنمی دارن. این بار عکسش مستقل از دیوارهای خونه، روی دیوار بی اهمیتی تو یه خیابون بی اهمیت به حیات خودش ادامه می ده و عکس بی کیفیتش هیچ جایی از حافظه ی کسی رو اشغال نمی کنه. حالم شبیه حال کسی بود که می ره کاغذ دیواری بخره و همینجور که داره کاتالوگ رو ورق می زنه یه دفعه عکس یکی از آشناهاشو رو کاغذ دیواری می بینه، از مغازه دار می پرسه این کیه؟ مغازه دار می گه چیز خاصی نیست، طرحه دیگه، مثل طرحای دیگه. 

چهارشنبه

پشت

سینک ظرفشویی چسبیده به آخرین دیوار خونه، ته آشپزخونه س. بالاش یه پنجره س که به پشت بومای مردم باز می شه. پنجره رو باز می کنی و در حالی که داری منقل کباب و رختای رو بند و کفترای مردم رو دید می زنی قابلمه می سابی. ماجرا از اینجا شروع شد: یه بار وسط روز که داشتم ظرف می شستم، یهو برگشتم پشتم رو نگاه کردم. هیچ فکر قبلی ای نکردم بودم و این حرکتم از رو ترس بود. ترس خیلی جلوتر از عقل آدم حرکت می کنه و از مغز فرمان نمی گیره. ترس یه مرکز فرمان دیگه ای داره که مغز بعضی وقتا خودش می ره از اونجا فرمان می گیره، یه چیزی شبیه بیت آقا.

پشتم یه فضای خالی گنده افتاد بود؛ یعنی کل خونه و اشیا، و همه جا ساکت بود. خبری نبود، غریبه ای با قمه وسط خونه نایستاده بود و سایه ای حرکت نمی کرد و چیزی تکون نمی خورد. پس چرا ترسیدم؟ چرا از اون به بعد شروع کردم از فضای پشتم وقتی تنها هستم ترسیدن؟ هر چی فضای پشتم وسیع تر بود بیشتر ترسیدم. رو پل های عابر پیاده شروع کردم دوئیدن و تو کوچه های خالی هی برگشتم پشتم رو نگاه کردم. افرا می گفت اینکه ملت هی می گن ببخشید پشتم به شماست و نمی خوان پشتشون به کسی باشه ریشه ش ترسه، نمی تونن بفهمن پشت سرشون چه خبره. تو آسانسور هم همه دور هم وامیستن و کسی معمولن پشت به اون یکی نمی کنه، همه خودشون رو برای حمله ی احتمالی آماده می کنن و بدین ترتیب نمی ذارن دشمن از پشت غافلگیرشون کنه.

ماجرا برای من داره حادتر هم می شه. مدام دارم به فضای خالی پشتم فکر می کنم. شبها گرچه رو به دیوار بهتر خوابم می بره ولی پشتمو می کنم بهش. خیلی هم بهش فکر کردما. سعی کردم در موقعیت های مختلف مچ خودم رو بگیرم، به خودم گفتم بیچاره نکنه به ماورا اعتقاد داری؟ نکنه به خاطر ماجراهای زورگیری تو خیابون میرزای شیرازیه؟ نکنه داری مذهبی می شی؟ نکنه فکر می کنی یه روح پلیدی رفته تو کاناپه و الانه که دربیاد؟ اگه همه ی اینا هم باشه با دیدن تو نابود نمی شه، وایسا ظرفتو بشور و انقد عین رادار کله نچرخون. کجای تاریخ زندگیم پشت سرم اتفاقات خونینی افتاد که حالا اثراتش دارن خودشونو نشون می دن؟ هر چی می گردم پیدا نمی کنم. 

شنبه

حتمن پیر شدم که چندشبه ماه تو آسمون نیست

فاصله می گیرم از آدمایی که هر ضعفی رو ربط می دن به سن و فکر می کنن گفتن اینکه پیر شدن و پاشون لب گوره نشونه ی کول بازی و باحالی و واقع بینیه. معمولن اولین سوالی که باید بهش جواب بدم اینه که چند سالمه تا اگه پنج دیقه بعد گفتم وای خسته شدم یه کم بشینیم، بگن آره خب سنت هم یه جوریه که نباید زیاد راه بری، تا اگه یه ساعت بعد گفتم من می رم بخوابم، شب بخیر، بگن وای وای شب بخیر تو باید زودتر از اینا بخوابی چون تو این سن بدن به خواب بیشتر احتیاج داره.

دیروز داشتیم خونه تمیز می کردیم و من بعد دوساعت کمرم درد گرفت، اولین نتیجه ای که می تونستم بگیرم این بود که سن خر پیره شدم. ولی واقعیت اینه که بدنم خشکه و ورزش نمی کنم و این ربطی به سن و سال نداره. محتمل بود اینو به چندتا آدم مشخص بگم و جواب بگیرم که نمی خوای قبول کنی پیر شدی. یه بخش عظیمی از جامعه در تلاشه به بقیه بقبولونه که پیر شدن و بدبختی اینه که به یه بار قبول کردن راضی نمی شن، اینا تا روزانه پنجاه بار ازت درباره پیری اعتراف نگیرن رضایت نمی دن و برای اینکه فکر کنی باهات همدلن از ضمیر اول شخص جمع هم استفاده می کنن که راحت تر نظرشون رو بهت شیاف کنن. اگه زیر بار نری و بگی پیر نیستی، خیال می کنن دنیادوست و خوش خیال و کله شقی و از واقعیت فرار می کنی.

پیری نباید تا این اندازه وابسته به شناسنامه باشه، برای من اون لحظه که باور کنم پیر شدم، پیری از راه رسیده (کلیشه). دلم می خواد این باور خیلی سریع و دم دستی و بر اساس چار تا نشونه ی ظاهری و چسکی اتفاق نیفته و وابسته به باورهای بعضن نادرست که ناخواسته مورد توافق خیلی هاست نباشه. جمع توافق کرده هر دونه تار موی سفیدی که دید، مهر پیریو رو پیشونی قربانی بکوبه. اما به همین هم رضایت نمی ده، هی نشونه های پیری رو بیشتر می کنه و بر اساس این نشونه ها اونی هم که پونزده سالشه می گه من پیرم و سن اعتراف به پیری هر چی می گذره کمتر و کمتر می شه.

معلوم نیست از کی اعتراف به پیری خیلی کار کولی شد. احتمالن آغاز حیاتش همزمان بود با شروع مسابقه ی کی از همه بدبخت تره. اعتراف به پیری و بدبختی تنها سودی که برای من داره اینه که باعث می شه از مسئولیت در برم و انتظار بقیه از خودم رو به صفر برسونم، یعنی تمام تلاشم رو می کنم تو نقشی فروبرم که علیه زندگیمه. به قول معروف اینجا دیگه بین وانمود کردن و تبدیل شدن به اونی که بهش وانمود کردم فاصله ای نیست. دستاورد این اعتراف هم خیلی کمه، نمی ارزه. ولی امروزه مسابقه ی وادادن  در تمامی رشته ها در جریانه و شرکت کننده ای که دیرتر وا می ده دستش از سوی داور به عنوان کله خر مسابقه بالا می ره و همه تماشاچیا براش هو می کشن.  

کاش جوونی و پیری به زمان بستگی نداشت تا انقدر برای مردم قطعی نباشه. مثلن می شد طی یه توافق جهانی، معیارش اندازه ی دور باسن باشه.

چهارشنبه

از ییلاق جمال آباد به شفت گیلان

بعد از یک روز گم شدن تو جنگل، کوله ها رو گذاشته بودیم زمین، تو سایه ی درختا نشسته بودیم که استراحت ده دیقه ای کنیم و دوباره راه بیفتیم. البته می گن این اسمش گم شدن نبود چون ما بلد بودیم برگردیم همون جایی که بودیم اما راه پیش رو پیدا نمی کردیم. اسمش هر چی که بود نصف روز تو یه جنگل عمودی گیر افتاده بودیم و پنجول می کشیدیم به زمین که برسیم بالا و ته جنگل هم پیدا نبود. زانوها دیگه می لرزید، دقت و سرعت به صفر رسیده بود. کوله ی من از همه سبک تر بود. هر کی بلندش می کرد آهی از سر حسادت می کشید اما احتمالن من سبک وزن ترین آدم گروه هم بودم. شونه هام دیگه تاب اون وزن رو نداشت. انگار یکی دوبرابر وزن خودم رو کول کرده بودم. گرچه کوچیک بود ولی خیلی بدبار بود. هیچ مناسب اون سفر نبود و همین خوب پدرمو درآورد، پشتمو خم کرده بود. قصدم این بود که وقتی رسیدم خونه ببرمش رو ترازو ببینم واقعن چندکیلوئه؟ چی؟ فقط سه کیلو؟ خاک تو سرت مرضیه. ولی یادم رفت.

توی اون ده دیقه ی استراحت یکی از گروهان که کنارم نشسته بود پاهاشو نشونم داد و گفت دلم براشون می سوزه. گفتم آره منم برای شونه هام. مثل برده داشتم از تنم بیگاری می کشیدم و خودمو نفرین می کردم. شونه های من بدون بلندپروازی داشتند زندگی معمولیشونو می کردن که یهو نمی دونن از کجا این بار افتاد روشون. تا به مرحله ی درد نرسن هم مغز نمی فهمه چه بلایی داره سرشون می یاره، مثل اعتصاب غذای زندانی ها، راه دیگه ای جز ضربه زدن به خودت برای اعتراض وجود نداره.

یه گروه بیست و پنج نفره بودیم که هر کی یه جایی از تنشو می مالید و مستقل برای همونجا دل می سوزوند. مالیدن مدل پدرمادردار ناز کردنه. کسی که عزیزش رو از دست داده بگیر تو بغلت و پشتشو بمال، انبیا گواهی دادن که حال و روزش بهتر می شه. اگه اعضای بدنم اون لحظه می تونستن اعلام جدایی کنن و ایالت خودمختار تشکیل بدن، تا آخر سفر چیزی جز چار تا مژه و بیست تا ناخن و یه دسته مو ازم باقی نمی موند. ولی باهام موندن و دیدن( چشم دارن) که چه جوری بهشون خیانت کردم. اون لحظه به خودم قول می دادم که دیگر اینجور جاها با هم نمی ریم. اما درست یک روز بعد وقتی درد خوابید، قولم رو زیر پا گذاشتم و به حمید گفتم چه سفر خوبی بود، بازم بریم. هیچ کس سبعانه تر از خود آدم نمی تونه به خودش خیانت کنه و برای من همون لحظه که قولم رو زیر پا می ذاشتم هیچی عجیب تر از این نبود. شاید برای همین علیهم شورش شد و کل بدنم رو دونه های قرمزی که با خاروندن تغذیه می شدن گرفت و اسید معده م راهش رو به بیرون قلمروش باز کرد و داره پیشروی می کنه به سمت شمال که بره سراغ مغزم.

اون همه منظره ی قشنگی که دیدیم الان که درد شونه ها و پاها از بین رفته تازه جون گرفتن. داشتیم به گاوهایی که تو مرتع می چریدن نگاه می کردیم، صاحبشون هم کنارمون وایساده بود و درباره ی گاو نره که پشتش یه کوهان عجیب داشت حرف می زد که یه دفعه گاوه رو دو پا بلند شد و دو پای جلوش رو گذاشت پشت گاو جلوئیش و آلت خیلی تیز صورتی رنگش رو فرو کرد پشت گاوه. گاو ماده (حالا از کجا مطمئنم نر نبود) از همه جا بی خبر یهو جهید و فرار کرد. صاحبشون داشت می مرد از خجالت. هی سوت می زد که سوا شن اما نره بی خیال نمی شد. نگاهش افتاد به من که با چشمای گرد شده و هیجان زده برای نخستین بار شاهد سکس گاوها در طبیعت بودم، و باز سوت زد. 


زمان که می گذره بدی ها کم اثر می شه، این رفیقانه ترین و در عین حال بی رحمانه ترین خاصیت زمانه.  

دوشنبه

جنگ سرد

 داشتیم اسباب کشی می کردیم که با دریایی از پودر لباسشویی مواجه شدیم. هر کارتنی رو باز می کردم می دیدم جعبه های پودر مثل پناهجوها تنگ هم قایم شده ن و نور چشاشونو می زنه. خیلی زیاد بودن، نمی شد شمرد. سرآسیمه از این کارتن به اون کارتن می رفتم و چشام گردتر می شد. مادر من چرا؟ گرونتر می شه، آدم از فردای خودش خبر نداره، جا که هست، خراب که نمی شه. خب چرا این همه؟ این واسه پنجاه سال یه مملکت بسه. حیرون به هم نگاه می کردیم، انگار جنازه پیدا کرده بودیم. بابام هم خبر نداشت. چرا از بین این همه چیز پودر لباسشویی؟ نه کنسرو، نه برنج، نه روغن، نه آب، پودر. قحطی بیاد با پودر می شه چی کار کرد؟ حتا نمی شه باهاش ملات درست کرد. اگه از آشنایان و بستگان می خواستیم باهامون تو این مصیبت شریک شن و یه دسته ی سینه زنی راه می نداختیم و شونه به شونه ی هم وامیستادیم و با هر فرود دست داد می زدیم چرا این همه، باز این داغ کمرنگ نمی شد. کارتن های پودر لباسشویی مثل یه راز برملا شده وسط خونه، مامانم قیافه ی آدمی که قربانی بوده و نقشه رو در اصل یکی دیگه کشیده و سوال ما: چرا این همه؟