مامان برام کاغذ چسبونده بود به یخچال. رفتم در یخچالو باز کنم مربای آلبالو بردارم با چاییم بخورم، چشمم خورد بهش. با مداد درشت نوشته بود. عینکش حتمن به چشمش نبوده. کاغذ آچار هم لابد از تو کیف من ورداشته. حرصم گرفت دوباره رفته سر وقت کیف من. نوشته بود لباسا رو از تو لباسشویی دربیارم پهن کنم، شلوار آبیهی بابا رو اتو کنم، برای آرش هم غذا بذارم همه رو خودم نخورم، انقد با چشمم ور نرم، چایی خوردم زیر گازو خاموش کنم کتری مثل دفعهی قبل نسوزه. نوشته بود میره خونهی خانوم شمس اینا عصر برمیگرده. خط آخر هم گفته بود وقت نوشتن اینا اشک میریخته. یه اشکش چکیده بود پایین کاغذ و همونجا کاغذ یه کم طبله کرده بود و مامان با مداد دور جای اشکش رو خط کشیده بود، فلش زده بود: این هم اشکم. کاغذی رو که داشتم با بیحوصلهگی میخوندم که بعدش مچاله کنم بندازم تو سطل یه دفعه برام مقدس شد. چون اشک به پاش ریخته شده بود؟ چون مامان سال تا سال گریه نمیکنه؟ اگه نمیگفت که خودم نمیفهمیدم و کاغذه میشد یه کاغذ معمولی. انقد به مامان که داشته اینو مینوشته و گریه میکرده فکر کردم اشک خودم هم دراومد. خب گریه چرا؟ از دست من ناراحته؟ از دست بابا؟ دیشب که همه چی خوب بود. اون که همیشه یواشکی گریه میکرد. چرا حالا این بار خواسته من بدونم؟ شک برم داشت. گفتم نکنه بازی سرم درآورده، الکی گفته؟ نکنه اونم جای اشک نیست، جای آبه؟
زنگ زدم بهش. گفتم مسخره کردی مامان خانوم؟ دروغ واجبه؟ تو کی اشک ریختی این بار دومت باشه؟ گفت اگه دروغ نمیگفتم که الان زنگ نمیزدی. گفتم خب یعنی چی؟ خودت زنگ میزدی. گفت جواب نمیدادی مادر. میدونم دیگه. حالا چیه؟ ناراحتی گریه نکردم؟ گفتم بگو چی کار داری؟ گفت لباسا رو یادت نره پهن کنی. زیر گازو خاموش کردی؟ داد زدم یه بار گفتی فهمیدم و گوشی رو گذاشتم.
دوباره افتادم تو شک. نکنه واقعن گریه کرده باشه؟ چه فرقی میکنه؟ نمیدونم. خب خیلی فرق میکنه. گریه اونم گریهی مامان هنوز انقد دمدستی نشده که بگم حالا چه فرقی میکنه. دوباره زنگ زدم بهش. گفتم ببخشید. تقصیر خودته عصبانیم کردی. یه حرفو صدبار میزنی فکر اعصاب آدمو نمیکنی. شروع کرد پشت تلفن گریه کردن. بعد لابهلای گریه هم میگفت تو رو خدا یادت نره شلوار بابا رو اتو کنی. پیش خودم فکر کردم نکنه الکی داره صدا درمیاره؟
آدم نمی فهمه که راسته یا دوروغه. هم گریه مامانت، هم مطلب خودت. شوما خانوادگی اینجوریاید مثکه. فانید همتون؟
پاسخحذفاشک مادرا مقدسه حتی دروغکیش مادر دیگه...
پاسخحذفپشت این ژکیدن ها (همون غر زدن ولی دوس ندارم بگم غر زدن) و بهانه گرفتن های مادرا یه چیز دیگه هست. یه چیزی که اشکو در میاره. وگر نه همه ی مادرا می دونن که کتری اون قدرا مهم نیست. لباسا اون قدرا مهم نیست. نمی دونم چیه. ولی یه چیزی هست.
پاسخحذفاز اول متنت خیلی سوزناک دنبالش می کردم آخرش مثل اسب شیهه کشیدم از خنده
پاسخحذفمنم جاي مامانت بودم گريه ميكردم، خيلي بده كه همهي دلشورههاي آدم براي بقيه مسخره و اعصاب خردكن باشه، مخصوصن دختر آدم
پاسخحذفعالی
پاسخحذفبا سلام این داستان بود یا واقعا اتفاق افتاده براتون؟
پاسخحذفهمین چند روز پیش فهمیدم آدرس بلاگ عوض شده، بلاگ قبلی که نمی شد کامنت گذاشت، چه خوشحالم اینجا می تونم حرف بزنم
پاسخحذفعالیییییی می نویسین، عالی.همیشه می خونمتون
خیلی بهم چسبید, نوشته هاتون خیلی دلچسبن.ممنون که می نویسی.
پاسخحذف