دوشنبه

همه‌ی زندگی ما تو این باتلاقه

پدرم هفته‌ی پیش به موچین گفت موکش. ما داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم و او داشت جلوی دراور تندوتند کشوها را بیرون می‌کشید و می‌بست. گفت موکشو ندیدید؟ ما گفتیم موکت؟ گفت موکش موکش. از دماغش نیشکون‌های ریز می‌گرفت و می‌گفت موکش دیگه. بعد کلافه شد و رفت توی حیاط که از مادرم بپرسد. ما فهمیده بودیم چه می‌خواهد اما او فکر می‌کرد چون سرمان گرم تلویزیون است به حرفش گوش نمی‌کنیم. خوشحال برگشت توی خانه و یک‌دستش موکش بود و دست دیگرش آینه. می‌خواست موهای روی دماغش را بکشد. خوراک خنده‌ی ما تا آخر شب جور شده بود. من توی مطب نشسته بودم و داشتم به دکتر آن دندانی را که باید چیده شود نشان می‌دادم و می‌گفتم زودتر بچینش دکترجون که پدرم فهمید و ناراحت شد. آینه را گذاشت کنارش و زل زد به من. حتما داشت پیش خودش همه‌‌چیز را ربط می‌داد به پیری‌اش و فکر می‌کرد دارم پیری‌اش را مسخره می‌کنم. فکر می‌کند یک همچین حیوانی هستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر