شنبه

تاریخچه ی پسرفت فاطی


پله ها را آمدم بالا و رسیدم به کمدهای دیواری، مادرم به عشق همین کمدها بابام را به خریدن خانه زور کرد. خانه چهل متر از قبلی کوچک تر است؛ قناس و پر ایراد اما در مقابل کمدها هیچ کدام از این نقص ها به چشمش نمی آید. تا وقتی کمدها هستند می تواند با حیاط کوچک، کاشی های کهنه ی حمام و توالت معیوب بسازد. نمی کند عاشق چیزی شود که بیارزد، قابل دفاع باشد، که بقیه بگویند نه خب حق دارد. مطمئنم کارش به عنوان شگفتی ماه در محافل زیادی نقل می شود. فلانی را می شناسید؟ خونه به اون بزرگی رو فدای چارتا دونه کمد دیواری کرد.

در کمدها را یکی یکی باز کردم، بزرگ و جا دار و نو بودند. توی یکیشان دوتا بخاری، یک قابلمه ی خیلی بزرگ نذری پزی و آبکش و کلی خرت و پرت دیگر جا داده بودند و باز هم جا داشت. می شد زندگی دیگری در آنها برقرار کرد. معلوم نیست عشق به کمدها تا کی در مادرم دوام می آورد اما می دانم به محض اینکه از چشمش افتادند خودش را به در و دیوار می کوبد تا خانه را عوض کنند. در مرامش نیست بماند و عاشق جای دیگر خانه شود، مثلن تراس که به نظر من تنها نقطه عطف خانه است، دید خوبی به کوچه و حیاط خانه های مردم دارد، هم قدم می زنی، هم دید می زنی. ولی مادرم خودش را وفق نمی دهد. اگر چیزی از اول به چشمش نیاید تا آخر هم نمی آید. نمی شود حواسش را از چیزی که تا دیروز عاشقش بود و امروز بدش آمده پرت کرد و به چیز دیگری در همان حوالی علاقه مندش کرد. این هشتمین خانه است. 

۳ نظر:

  1. آخ آخ...و من و مادر و دهمین خانه...

    پاسخحذف
  2. یکی از ملاکهای مامان من هم برای انتخاب خونه مقدار کمد دیواری هاست! حالا چرا؟ برای اینکه وسایلی که از اول ازدواجش یا حتی مجردیش نگه داشته بتونه اون تو جا بده!!

    پاسخحذف
  3. نمی‌دونم چرا بعد چهارمین باری که سر زدم بهت، تازه فهمیدم عنوان این پستت تاریخچه‌ی "پست فطرتی" نیست.

    پاسخحذف