دوشنبه

تقدیم به بهمن دارالشفایی که بی‌هوا برگشت

دیشب گزارش را دیدم. ندیده بودم. تمام که شد به حمید گفتم معمولی بود. بعد بیشتر بهش فکر کردم. به آخرش فکر کردم. به آخر خیلی معمولی‌اش. ممد با آن صورت بی‌حسش از بیمارستان بیرون رفت و توی ماشینش نشست و صفحه سیاه شد و تیتراژ آمد. به آدم‌های معمولی‌اش با شغل‌های معمولی و تفریحات معمولی فکر کردم که نه می‎گفتی خوبند نه بد، با هیچ‌کدام همذات‌پنداری نمی‌کردی و علیه هیچ‌کدام نبودی. به ممد فکر کردم که از محل کارش بیرونش کردند، بی‌خانه شد، زنش قرص خورد، و فقط نگاه کرد، انگار هیچ‌ انگیزه‌ای برای درست کردن نداشت، نمی‌ترسید از دست بدهد، ول کرده بود ولی نمی‌دانستی از کجا ول کرد یا شاید همیشه همین بود چون من هم یک دایی دارم که همین شکلی است، مادرش مرد انگار نه انگار، زن گرفت و زنش طلاق گرفت و خودش سالها دربدری کشید و دخترش با ماشین تصادف کرد و کشته شد و انگار نه انگار، همینی که هست. به اسم ساده‌ی فیلم فکر کردم. انگار دوربین بی‌هوا چرخیده بود روی زندگی اینها، چندروزش را گزارش کرده بود و ازش گذشته بود. مطمئنم اگر دوربین یک بار دیگر گذرش به زندگی ممد می‌افتاد می‌دیدیم که از همان اداره بازنشسته شده و چندتا بچه‌ی دیگر هم اضافه کرده وهمچنان دارد زندگی‌اش را می‌کند و همچنان با اعظم اختلاف دارد. مگر یک زندگی معمولی جز این است. یک زندگی معمولی که فاجعه‌ها درش تبدیل به اتفاقات معمولی می‌شوند.

امروز لباس زیبایم را پوشیدم و رفتم تشییع کیارستمی. به خاطر خودش نبود، برای او دیگر چه فرقی می‌کرد. ادای احترام و این حرفها را هم قبول ندارم. رفتم که جزئی از مراسم باشم، جزئی از تصویر بزرگی که در آن تن کیارستمی برای آخرین‌بار توی شهر می‌گردد. می‌خواستم این تصویر را از نزدیک ببینم و برایم تبدیل شود به نقطه‌ای در زمان. خیال خام. او را از راه دیگری بردند. چیزی که عایدم شد دیدن عکسهای بزرگی از او بود که به داربست‌ها زده بودند و شنیدن یک مشت سخنرانی بی‌محتوا از مردان مشهور. مراسم تشییع هیچ چیز ویژه‌ای نداشت و باهاش غریبه بودم. حتا اشکی را که از سر خیابان حجاب و قبل از متراکم شدن جمعیت آماده‌ی سرازیر شدن بود خشکاند در حالی که مراسم تشییعی که تو را نکشد باید اشکت را دربیاورد. یعنی معمولش این است.

خبر مرگ کیارستمی برای من یک خبر معمولی بود، یعنی شوکه‌ام نکرد. فکر می‌کنم آخر شب بود و داشتم آماده‌ی خواب می‌شدم و نشسته بودم چایی می‌خوردم و توییتر را بالا و پایین می‌کردم که خبر را خواندم. به جای غمگین شدن به تیتر فردای روزنامه‌ها فکر کردم و توی ذهنم مسخره‌ترین تیتر را ساختم، یعنی اینقدر غم از من دور بود. شوک از ساعتها و روزهای بعدش شروع شد. تابلویی که همیشه روی دیوار خانه‌ام بود، افتاده بود و من همان موقع متوجهش نشده بودم. فردا بلند شده بودم و بی‌هوا زل زده بودم به جایش، به میخی که نگهش داشته بود، به رد سفیدی که روی دیوار به جا گذاشته بود، به سیاهی بقیه‌ی دیوار. یکهو فهمیده بودم این تابلو، یک تابلوی صرفاً تزئینی نبوده. مصاحبه‌هایش را می‌خواندم، فیلمهایش را می‌دیدم، طرز خاطره تعریف کردنش را می‌شنیدم، هیچ‌وقت به دقیق بودن جمله‌هایش، به خالص و عریان بودن فکرهایش، به اینکه می‌دانست ساده‌ترین جواب درست‌ترین جواب است، اینکه هیچ‌وقت نخواسته بود قصار باشد و قصار نبود، پی نبرده بودم. به اینکه اینقدر به خودش و جهان راحت می‌گیرد، راحت از عطش و اشتیاقش به زنده ماندن می‌گوید، از پشیمانی‌اش در نگرفتن پولی که حقش بوده، از تصمیمش برای بوسیدن یا نبوسیدن ژولیت. شرم دارم بگویم ولی حتا نمی‌دانستم در ایران زندگی می‌کند، و روی زندگی در ایران اصرار دارد. فکر می‌کردم برای خودش می‌رود و می‌آید و سرش شلوغ است و آدم موفقی است و فیلمش را می‌سازد و هیچ مهم نیست کارش اینجا پخش بشود یا نشود و ما ببینیم یا نبینیم. وقتی زنده بود بیشتر فیلم‌های داستانی‌اش و بعضی مستندهای قبل و اول انقلابش را دیده بودم، از کارهایش خبر داشتم، حتا با سماجت فیلم جاده‌اش را دیده بودم که تصویرهایش هم مجذوبم کرده بود هم حوصله‌ام را سر برده بود. می‌خواهم بگویم پی‌گیر کارش بودم ولی قلابش بهم گیر نکرده بود. شاید دلیلش این باشد که خیلی زود، زودتر از عقل‌رس شدن من کلیشه شده بود، کلیشه‌ی آدمی موفق در دوردست.

احتمالاً مثل همه‌ی کسانی که اینجا زندگی می‌کنند رفتن دوستهایم را فقط تماشا کرده‌ام. منظورم مهاجرت است. رفتنشان زندگی‌ام را تغییر داده اما تکان نداده، غمگینم کرده اما ویرانم نکرده. تا قبل از رفتن آنها و این موج بزرگی که اطراف ما راه افتاد اصلاً نمی‌دانستم باید درباره ماندن یا رفتن تصمیم گرفت. یعنی داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و کسی بابت جغرافیای محل زندگی‌ام ازم جواب نخواسته بود اما به جایی رسیدیم که باید برای این هم تصمیم می‌گرفتیم و مدام تصمیممان را به بقیه اعلام می‌کردیم.

برای من تصمیم آدمها به ماندن و رفتن اهمیتی ندارد، ارزشی برایش قائل نیستم و به نظرم مرام آدم‌های بی‌چیز است که به ماندن یا رفتن افتخار کنند یا منتی بگذارند و به روی بقیه بیاورند که با این کار دارند مبارزه می‌کنند و برایش هزینه می‌دهند. یعنی ممکن است من بابت ماندن یا رفتنم هزینه هم بدهم اما این فقط به خودم مربوط است. او که به ماندن و رفتنش مفتخر است مثل کسی است که هر نفسش را عبادت می‌داند. کل این مجموعه حوصله‌ام را سر می‌برد و فراری‌ام می‌دهد و هر بار کسی بخواهد شروع کند گوش‌هایم را می‌گیرم. من رفتن آدمها را پذیرفته‌ام، شاید چون چاره دیگری نیست، ولی وقتی آدمهای عزیز زندگی‌ام، آنها که تا دیروز همینجا زندگی می‌کردند می‌گویند دیگر به اینجا برنمی‌گردند یا نمی‌گذارند بچه‌هایشان در چنین جهنمی بزرگ شوند دلم می‌شکند و با خودم می‌گویم چه بی‌رحمند که فکر می‌کنند از اینجا رفتن یعنی نجات پیدا کردن و این را با صدای بلند به کسی که زمانی برایشان عزیز بود، دارد اینجا زندگی می‌کند، خانه‌اش اینجاست و پایش هر روز روی این خاک است می‌گویند. پس دیگر هیچ اشتراکی وجود ندارد، ما آدم‌هایی از سیاره‌های مختلفیم.


با همه‌ی اینها، اینجا زندگی کردن کیارستمی، در جهنم دهه‌ی شصت و هفتاد همچنان ماندن و بهش اصرار داشتن، ماندن را به رخ کسی نکشیدن، در همین "جهنم" بچه‌دار شدن، بچه بزرگ کردن، فیلم ساختن، رفتن و آمدن و استوار بودن، مریض شدن و در همین جهنم دکتر رفتن و بیمارستان خوابیدن و "مثل آدمهای معمولی" با خطای پزشکی مردن، مثل ما بودن، برای من همزمان چنان دلخوشی و ناخوشی بزرگی است که ویرانم می‌کند. چاه بزرگی توی وجودم باز شده. چاهی که تاریک است اما هربار دلو خالی‌ام را می‌فرستم پایین، ازش آب تازه و خنک می‌کشم بیرون و اشک‌هایم را می‌شویم.