یه شال گردن شروع کردم به بافتن. نصفه ولش کردم. یکی دیگه شروع کردم، اونم نصفه موند. هیجانم بالاست. عجولم. داشتم یکی رو میبافتم یه طرح دیگه به ذهنم رسید گفتم رو این که نمیشه، یکی دیگه شروع کنم.
اینا رو با هم میآوردم بساط میکردم یه کم از این میبافتم یه کم از اون. دورم پر از کاموا میشد. کامواها به هم گره میخورد. مینشستم گرهها رو باز میکردم و آخرش حوصلهم سر میرفت و زود از جلو چشمم دورشون میکردم. بعد هم دیگه نبافتم و نصفه موند. انرژیم رو اگه رو یکی میذاشتم تموم شده بود ولی نخواستم، قناعت سرم نمیشه.
اینا رو گذاشتم بغل هم ببینم میشه نصفهی اینو چسبوند به نصفهی اون، دیدم نمیشه. این خیلی پهنتر از اونیکی بود. طرح و رنگشون خیلی بیربط بود. اینو با قلاب بافته بودم اونو با میل. ولی من کردم. با سوزن نخ اینا رو دوختم به هم. کارشون رو یه سره کردم و انداختمشون یه جایی که چشمم بهشون نیفته. یکی گفت خب وقت گذاشتی واسه این شالگردنا، ذوق داشتی براشون، حیفه. گفتم خفشو خفشو. نصفه میموندن هی میخواستن رو اعصاب من رژه برن. مثل چیزایی که تو خونه گم میشن. بدی گمشدهها همین نصفه موندنشونه. سرویس میکنن آدمو. هی یادشون میافتی و میگی حالا پاشم زیر تختو بگردم شاید اونجا باشه، شاید افتاده باشه لای کتابا تو کتابخونه، شاید تو انباری باشه.
مامان یه سکهی بهار آزادی داشت، گذاشته بود لای دستمال کاغذی توی یکی از این ظرف کریستالاش. گم شد. یعنی اول گفت گذاشته اونجا. بعد گفت نه گذاشته زیر قالیچه، بعد گفت شاید گذاشته تو گنجه، شاید چپونده تو بالش. بعضی وقتا یه دفعه شروع میکرد به سیخ زدن که بلند شو بلند شو ببینم زیرت نباشه. از گشتن و فکر کردن کلافه که میشد میگفت حالا مگه یه سکه چقدر ارزش داره. ولش کن. ولی باز میدیدی داره دنبالش میگرده. نصف شب در کابینتا رو میزد به هم. نگاش میکردی که نشسته زل زده به دیوار، بعد یه دفعه با سرعت هرچه تمامتر میرفت سراغ کمد دیواری تشکا رو میریخت بیرون شروع میکرد زیر و رو کردن. دستمال کاغذی رو زمین میدید باز میکرد لاشو نگاه کنه. خب نکن مادر من، من فین کردم تو اون. یه بار سطل توالتو خالی کرده بودم دستمالا رو ریخته بودم تو کیسه پلاستیک که بذارمشون بیرون میخواست لای اونا رو بگرده. دیروز از بیرون میاومدم دیدم وایستاده داره سطل زبالهی سرکوچه رو میگرده. داد زدم مامان؟ به تته پته افتاد. گفت تو رو خدا هیچی نگو دست خودم نیست. امروز در حالی مچش رو گرفتم که چندبسته دستمال کاغذی استفاده نشده گذاشته بود جلوش، اینا رو دونه دونه درمیآورد نگاه میکرد مینداخت کنار. صداش کردم. برنگشت نگاه کنه. گفت بهت میگم زر نزن دست خودم نیست.
کاش از اول توی پرشینبلاگ نمینوشتی. حیف.
پاسخحذف