دوریم. برایش قصه میبافم و گوش میدهد. مثلنبازی میکنیم. مثلن بعدازظهر است. پیش همیم. همینجا. تنش را پهن کرده روی کاناپه، سرش را گذاشته روی پایم. من نشستهام این سر، کتاب را گذاشتهام روی سینهاش. دست چپم میرود لای موهایش و درمیآید و آستین لباسم مزاحم است. با دست راستم کتاب را نگه داشتهام که ورق نخورد، و میخوانم، و گوش میدهد و مرا نگاه میکند، و هی آن وسط نگاهبازی میکنیم و میخندیم، و حواسمان از کتاب پرت میشود. موهایم را پشت سرم سفت جمع کردهام و سرم درد گرفته. چای را گذاشتهام دم بکشد. بیرون برف میآید. شومینه روشن است. پردهها را کشیدهایم تا از اینجا که هستیم بیرون پیدا شود. بوی دستهی کتری میآید که باز دارد میسوزد. پایم را از زیر سرش میکشم بیرون که بلند شوم بروم چای بریزم که دیسی میشوم. سرش همانطور بالا میماند، روی پاهای نامرئی. یاد دستهایش میافتم که فکرشان نبودم که کجا بگذاریمشان خوشتر است.
همه ما از این بازیها داشتهایم
پاسخحذفزندگی در خیال، زندگی در توهم، زندگی در صفر و یک، زندگی در امواج تلفن، زندگی در پوچی، زندگی در هیچ