چندروز پیش داشتم ولیعصر را پایین میآمدم که توی ویترین مغازهی کفشفروشی، کفشهای قشنگی دیدم. آلاستارهایم کهنه شدهاند و هربار میروم به مادر و پدرم سر بزنم غر میزنند که خجالت نمیکشم با اینها رفتوآمد میکنم؟ فکر میکنند کفش و لباسی که نو و اتوخورده نباشد نشانههای آشکار بدشگونی و بیعرضگی هستند، دلیل قاطعی بر شکست زودهنگام و بدبختیای که دیر یا زود بیخ گلوی خانواده را میچسبد. آلاستارم از اول هم همینجوری ریشریش بود، فقط رنگ قرمز پریدهای داشت که به کمک فرچه و دستهای مادرم تبدیل به صورتیِ آبدهاندیده شد. بعد هم مادرم هربار که دم در کفشهایم را درآوردم یا پوشیدم گفت پولها را برای این جمع میکنم که میخواهم خانه بخرم؟ اما این بدبختها که عمری ندارند.
فقط همین آلاستارها نیستند، کفشهای دیگری هم دارم که گذاشتهام برای برنامههای پلوخوری ولی کفشی که توی ویترین مغازه دیدم به درد خانهی مادرم رفتن و سرکار رفتن میخورد. یک واکس میکشی رویشان مثل روز اول میشوند، کمی ساق دارند و بندهای نازک و مناسب سلیقهی من. رفتم تو گفتم کد 67 قیمتش چنده؟ فروشنده داشت با دوتا دختر حرف میزد. گفت چهل و پنج تومان. چه قیمت بجایی. گفتم قهوهایشو میدید؟ شمارهی سیوشش. گفت نداریم. گفتم شمارهی سیوهفت. گفت نداریم. از شمارهی سیوهشت شروع میشوند. گفتم هیچ رنگی؟ تایید کرد. شک کردم که خواسته دستبهسرم کند؛ فرض زیرکانهای که بهکاری جز مأیوس کردن خودم نمیآید.
هر روز که دارم گشنه و تشنه خیابان را پایین میآیم تا برسم به زرتشت و توی این فکرم که سیبزمینی سرخ کرده بخورم، آش دوغ بخرم یا به غذای توی کیفم بسنده کنم، کفشها را هم توی ویترین میبینم که برای من نیستند، که منتظر پاهای بزرگند. با آنها میتوانستم تا دوسه ماه که اولین نشانههای وادادن رویشان ظاهر میشود، مایهی مباهات خانوادهام باشم اما حالا هیچ توضیح و توجیهی پذیرفته نیست، کفشها خود گواهند. "نیکولا میگفت بیاعتنایی چربی روح است. مانع میشود که آدم غرق شود."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر