چهارشنبه

صبح مامانم چند تا سیب دستش گرفته بود و دنبال ما راه افتاده بود و می‌گفت اینو بذارید تو کیفتون تو راه بخورید. کسی استقبال نکرد. من کیفم اصلن جا نداشت. برای بدرقه‌ی ما اومد دم در. مثل همیشه سر کوچه رسیده بودیم که برگشتم دست تکون بدم که یعنی دیگه برو تو که دیدم سیبا هنوز دستشه. نمی‌تونست دستشو بیاره بالا تکون بده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر