شنبه

خوشا خون جگر خوردن


به سربازی که سرش را از لای در بیرون آورده بود گفتم کسی که برایم وثیقه گذاشته سندش را لازم دارد و می‌خواهم سند دیگری جایگزین کنم و باید با بازپرس حرف بزنم. گفت درخواستم را روی برگه بنویسم. برگه را گرفت و رفتم توی سایه کنار بقیه نشستم. بعد پنج دقیقه وحشت‌زده صدایم کرد که بیا برگه‌ات را بگیر و برو و اینجا نایست. خب چرا؟ جواب نمی‌داد. فقط یک‌ریز می‌گفت بروم و آنجا نایستم. بازپرس تا اسم من را شنیده عصبانی شده و سر سرباز داد و بیداد کرده که بی‌خود برگه‌اش را گرفتی. بگو برود و اینجا پیدایش نشود. چرا؟ خواسته‌ای غیرقانونی دارم؟ به ما ربطی نداره،‌ بازپرس اینطوری گفته. خب کجا برم سندو عوض کنم؟ کار من باید همین‌جا انجام شه. اونش دیگه به ما مربوط نیست. اقلن بگید این نامه رو بخونه. نچ.

تا قبل امروز که بروم دادسرا فکر می‌کردم جایگزین کردن سند کار ساده‌ای است که فقط یک روز وقت می‌گیرد. حالا انگار باید به اندازه‌ی روزهایی که آن تو بودم بروم جلوی دادسرای اوین، کنار بقیه‌ی منتظران زیر سایه‌ی پل یادگار بنشینم و منتظر شوم صدایم کنند. منتظرانی که نسبت به من کارهای مهمتری دارند و گرفتاری‌هایشان بزرگ‌تر است. امروز آقای خدابخش را دیدم که برای دخترش که بازداشت شده آمده بود و خانم محمدی را.

استیصال و بی‌پناهی آدم‌ها جلوی بازداشتگاه اوین به اوجش می‌رسد. کسی به حرف ما گوش نمی‌کند. نمی‌گذارند کسی داخل شود. درخواستت را باید به سرباز بگویی و سرباز با شعبه‌ی مربوطه تماس بگیرد و شعبه‌ی مربوطه جواب را به سرباز بدهد و سرباز صدایت کند و جوابت را که بیشتر مواقع بی‌جوابی است بگذارد کف دستت. چیزی شبیه دربار شاهان. چاپارها مدام در رفت و آمدند، مسئولان شعبه‌ها از دیدن و حرف زدن با امثال ما اکراه دارند. با آوردن نامه از مافوق و رو انداختن به این و آن شاید موفق شوی از آن در طلسم‌شده بگذری برای اینکه حق اولیه‌ات را بگیری، تقاضای ملاقات بچه‌ات را کنی، بپرسی چرا بعد از 11 روز تماسی نگرفته، بخواهی وسایلی را که شب دستگیری از خانه‌ات برداشته‌اند بهت برگردانند، تقاضای جایگزینی وثیقه کنی... برای آدم‌هایی که کس و کارشان بازداشت شده‌اند این روند تا روز آزادی ادامه دارد.

عصبی شده بودم. هیچ نمی‌فهمیدم یعنی چه که بروم و آنجا نایستم. هزار دفعه از خودم و بقیه پرسیدم یعنی چی؟ آخه یعنی چی؟ کارم را چطور انجام دهم؟ به کجا شکایت کنم؟ از اینها به خودشان؟ چند روز بروم و بیایم تا یک کار ساده انجام شود؟ به خیالم جلوی بازداشتگاه و دادسراست که تکلیف آدم با زندگی‌اش معلوم می‌شود. آن‌که مردد است بین ماندن و رفتن آنجا می‌تواند راحت‌تر تصمیم بگیرد. در آن بیچارگی بعضی تصمیم می‌گیرند به‌محض خلاصی بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند. در بعضی دیگر آتش ماندن و جنگیدن دوباره جان می‌گیرد. آنجا رفتن،‌ ساعت‌ها جلوی آفتاب داغ ایستادن و منتظر شدن و آه کشیدن از من یک انقلابی می‌سازد، چون آنجا مواجهه‌ی مستقیم و بی‌واسطه با ظلم است.  

۷ نظر:

  1. Kheili mardi,adam mikhad cheshm to cheshme zolm nehah kone va kam nayare! hata agar bezare bere ham kheili marde!

    پاسخحذف
  2. این از مسائل ساده است که چشم ریز بین نویسنده آنرا دیده و گوشزد کرده است. واقعیت این است که در این مملکت، هر کس که پشت میزی نشست دیگر مدای مطلق می شود و خود در این صتدلی همیشگی با قدرتی بی یزال می بیند، این دیگر دست خمینی نست بلکه تقصیر خودمان است.

    پاسخحذف
  3. وقتی که نبودی من یه چیزی نوشتم . پست مهمی نبود اما چون جاهای دیگه چیزی نبود . جاهایی که بلدن خوب بنویسن ، جاهایی که مهمند ، معروفند ، مشهورند چیزی نبود . پستی نبود ،اینه که من توو اون وبلاگ گمنامم یه پستی گذاشتم که اگر چه خوب نبود .اما یه کوچولو راجع به تو بود . به یاد تو بود !

    پاسخحذف
  4. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  5. اونجا که بودی همیشه نگرانت بودم و روزی نبود که برای رهایی از بند برات آرزو نکنم. نمی دونم در این اوضاع چی باید گفت که درد زندانیان سیاسی و خانواده هاشون کمتر بشه .به امید روزهای روشن تر

    پاسخحذف
  6. معتاد شدم یه وبلاگت. هر چند روز یک بار مبام و هر بار شگفت زده میشم، گریه ام میگره، و تا وقتی دوباره بیام گاه و بی گاه یاد نوشته هات میافتم.

    پاسخحذف