چهارشنبه

خودت حتمن خبر داری


داشتیم چی می خوردیم؟ حمید گفت وقتی غذا می ذاری تو دهنت چشمات گشاد می شه. گفتم وا. چشمهاش را همان جوری کرد که بعضی وقتها ادای بابابزرگش را درمی آورد. گفت چون دهنت کوچیکه لقمه رو که می ذاری، صورتت تحمل نمی کنه. یک همچین چیزی. بقیه لقمه ها را کوچکتر و با احتیاط دهنم گذاشتم که بهش ثابت کنم اشتباه می کند. یکی دو روز بعد وقتی پشت میز نشسته بودم و داشتم تنهایی استانبولی می خوردم یک دفعه یادش افتادم. خیلی بد است که من هردفعه قاشقی یا لقمه ای دهنم می گذارم چشم هام از حدقه بیرون بزند. به غذاهایی که با آدم های غریبه خورده بودم فکر کردم. نکند آن دفعه که رفته بودم خانه ی یارو کاردار فرهنگی سفارت فلان هم همین بساط بوده؟ آنجا تقریبن همه غریبه بودند، داشتیم غذا می خوردیم و بقیه حرف می زدند و من مدام با هر قاشق به دهن بردن در سکوت چشم هام از حدقه بیرون می آمده و همزمان با پایین آوردن قاشق به حالت عادی برمی گشته و آنها یواشکی به هم سقلمه می زده اند که نگاش کن. آخی، چرا همچین می شه؟

قاشق را از استانبولی پر کردم و از پشت میز بلند شدم و آرام و با احتیاط در حالی که مواظب بودم دانه ها روی زمین نریزند رفتم جلوی در، روبروی آینه قدی ایستادم و همزمان که به چشم هام نگاه می کردم قاشق را گذاشتم دهنم. گشاد نشد ولی خب قبول نبود چون حواسم بود. چه کار کنم که هم حواسم نباشد هم بفهمم که چشمم را گشاد می کنم یا نه؟ برگشتم یک قاشق دیگر پر کردم و آمدم جلوی آینه. امکانش نیست. مگر اینکه دوربینی بی هوا ازم عکس یا فیلم بگیرد. که چی؟ اصرار دارم همه چیز را خودم به چشم ببینم، شاید هم می خواهم بفهمم عمق فاجعه چقدر است، اصلاحش کنم یا نه و اگر دیدم اوضاع وخیم است، زین پس با قاشق چایخوری غذا بخورم. بعد هم که طبق معمول این جور موقعیت ها، به وضعیت رقت آور خودم آگاه شدم. با شلوارکی که کشش شل شده و تی شرت رنگ و رو رفته و پای بی جوراب و دمپایی و موهای آشفته و قاشقی در دست هی از میز به طرف آینه و بالعکس در رفت و آمد بودم و این وسط پایم هم به لبه ی تیز میز کوتاهی که سر راه بود می خورد و دردم می گرفت و می گفتم آخ.
  

۶ نظر:

  1. تصویر ذهنی خیلی جالبی بود: شلوارک شل، تی شرت کهنه، موهای آشفته و قاشق به دست در حال راه رفتن و بد و بیراه گفتن!
    ولی خودمونیم، خیلی سخت می گیری. خودتو الکی روی این مساله حساس نکن.

    پاسخحذف
  2. فضا سازی‌هات فوق‌العاده‌اند، کلی وبلاگت رو دوست دارم :)

    پاسخحذف
  3. موقعی که می گفتی آخ چشم ها زیادی باز نمی شدند؟

    پاسخحذف
  4. اگه این متن زاییدۀ ذهنت نبوده باشه و واقعی باشه باید بگم من فک نکنم این قضیه اونقد تابلو باشه که تو چش بیاد. بعدم هر کی به تیکی داره دیگه. این روزا عادم نرمال پیدا نمی شه که.. البته میدونم اینو ننوشتی که ملت بیان دلداریت بدن اما خب به هر حال..

    پاسخحذف
  5. شنیدی مطمئنا که این انگشت کوچیکه پا کلا کاری به جز خوردن به در و دیوار و لبه میز نداره.

    پاسخحذف