چندشب بود خونه نرفته بودم و پیش دوستام مونده بودم. بابام
از خونه بهم زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم بیرونم. گفت نمیخوای بیای خونه؟ گفتم نه
امشب نمییام. عصبانی شد و داد زد. گفت چندشبه خونه نیومدی. یعنی چه؟ وقتی عصبانی
میشه به یعنی چی میگه یعنی چه. گفتم فردا صبح خونهام. گوشی رو کوبید. برگشت دید
پشتش وایسادم. انقدر صداش بلند بود که صدای اومدنمو نشنیده بود. ولی این شوخی اصلن
خوشحالش نکرد، انگار حرفمو بیشتر از حضورم باور کرده بود و با همون فاز عصبانی
نگاه خصمانهای بهم کرد و گفت مسخره و از در رفت بیرون. در حالیکه این شوخی همیشه
تو خونهی ما جواب داده و مایهی اتحاد خانوادهس. به این صورت که بابام از سر کار
مییومد و زنگو میزد و همون موقع مامانم میرفت یه جا قایم میشد. بابام میگفت
مامانت کجاست؟ میگفتیم از صبح رفته بیرون نیومده. نگفته کجا میره؟ نه. همون لحظهای
که بابام با حال گرفته میرفت طرف آشپزخونه مامانم میپرید بیرون و همه میخندیدیم
و بابام که به وجد اومده بود و جون دوبارهای گرفته بود تا ساعتها دنبالمون میکرد
و باهامون کشتی میگرفت و ما التماسش میکردیم که بس کنه و به استراحت بپردازه.
هنوزم من و راحله با هم از این شوخیا میکنیم و خاندان رسولی هرجا که باشن به این
شوخی زندهان. ولی همین باعث شده که وقتی به مامانم میگیم راحله کار داشته و
نیومده، کل خونه و بعد خونهی همسایهها و خیابونا و مغازههای اطرافو دنبالش میگرده
تا ببینه تو کدوم سوراخ قایم شده و ماهم درحالیکه از پیاش روانیم قسمش میدیم:
مادر من والله نیومده، نیست.
دفعهی آخر که نشسته بودم منتظر بزنگاه که آفتابی شم، در
کمد پایین کتابخونه رو باز کردم که خودمو با عکسا سرگرم کنم که با برداشتن اولین
آلبوم عکس شوکه شدم. بیشتر آلبوما به علت کهولت سن شیرازهشون از هم پاشیده، از کار افتادن و باید
عوض میشدن. بابام بهم گفته بود براش آلبوم بگیرم. دفعهی بعد که دیدمش گفت گرفتی؟
گفتم یادم رفت. دفعهی دیگه حتمن میگیرم. یه ماه گذشت. پرسید گرفتی؟ گفتم اه باز
یادم رفت، زنگ میزنی یه یادآوری بکن دیگه. چندماه گذشت. گرفتی؟ ای وای.
آلبوم دستسازش تو دستم بود. دفترچه یادداشت بیاستفادهی
منو که توش هیچی ننوشته بودم برداشته بود، روی هر ورق مشما فریزر کشیده بود، عکسو
گذاشته بود توش و با چسب شیشهای دورشو محکم کرده بود. کل دفترچه به این صورت پر
از عکس شده بود. چهرهها و مناظر از پشت مشما فریزر بهت نگاه میکردن و فیلتر تازهای
روشون کشیده شده بود و انگار بخار دهن آدمای موجود در عکس هم مشما رو کدرتر کرده
بود. تقریبن هیچی از جزئیات عکس معلوم نبود. با ناباوری آلبومو ورق زدم و بخاطر
اینکه چرا نزدیک یه ساله قول دادم آلبوم بخرم و نخریدم و هی یادم رفته، بخاطر
اینکه بابام خودش ناتوان از خریدن یه آلبوم عکسه و با امکانات موجود دست به این
اختراع زده، بخاطر ساعتهایی که نشسته و سر فرصت مشما فریزرا رو روی هر عکس فیکس
کرده و با دقت دورشو چسب زده و سرش گرم شده و بعد هم از پشت همون فیلتر هربار عکسا
رو تماشا کرده، یه دل سیر گریه کردم.
دلم پاره شد :(
پاسخحذفآی که آدم خفه میشه از بغض واسه بابایی که یه عالمه چَشم، یه عالمه نوکرتم، یه عالمه بغل، یه عالمه رفاقت.... بهش بدهکار باشی و اون همۀ این بدهکاریاتو بهت ببخشه.
پاسخحذفخیلی قدرشو بدون. خیلی.
چه بابای گلی.
پاسخحذفای بابا! میخواستم ببینم اون روز چی شد؟! دقیقا بعد اینکه بابا عصبانی شد! اینکه رفت بیرون و همین!
پاسخحذفهمونطور نگهشون دار. هیچوقت توی یک آلبوم نبرشون.
پاسخحذفبا اجازه، وبلاگت رو لینک دادم.