افرا و ارس یکسالشان تمام شد، دو هفته هم از یکسالگی گذشت.
راه میروند و تقلید میکنند و هر روز ارادهشان در خواستن و نخواستن بیشتر میشود.
دیروز خواهرم برده بودشان مهمانی و از آنجا فیلمی برایم فرستاد که میخکوبم کرد. افرا
نشسته بود با عروسک دختر صاحبخانه بازی میکرد. عروسکی شکل نوزاد. شیشه شیر دهانش
گذاشت و دولا شد بوسش کرد، بوس؛ کاری که هیچوقت ازش ندیده بودیم. در فیلم دیگری
عروسک را گذاشته بود روی پایش که بخوابد. تمام عروسکهایی که پیش از این برایشان گرفته بودیم
شکل حیواناتند و در بین این همه حیوان البته پسربچهی پارچهای قدبلندی هم هست.
اما این نوزاد بود، و افرا داشت ازش مراقبت میکرد، دقیقاً همانطوری که ما از او. یکهو در او چیزی دیده بودم که بهش میگوییم شناخت، با تمام پیچیدگیهایش. گفتم نگاه کن دنیای او چقدر بزرگتر از آن چیزی است که فکر میکنی، چه
چیزهایی را میبیند و یاد میگیرد و در ذهنش ذخیره میکند و ممکن است تا در معرضش نباشد یا
موقعیتش پیش بیاید بروز ندهد. و ذهنیت تو و انتظار تو از او محدود شود به آنچه که
فقط جلوی چشمت است، محدود شود به توصیهها و نکتههایی که میخوانی و بهت میگویند
و محدود شود به درکت از سن او.
هرچقدر نگاهشان میکنم باز کم است و باز از دست میدهم. شگفتانگیزند و دنیای من با آنها بزرگتر شده.