الهه عکسی فرستاد مربوط به دوازده سیزده سال پیش. کنار او و
رضا و چندنفر دیگر ایستاده بودم، مقنعه سرم بود. عکس را تماشا کردم و گریهام گرفت
و بهش گفتم. گفت گریه چرا؟ ببین چه قیافههای احمقی داشتیم. از آن روزها یاد کرد
که بعضی وقتها بعد از اینکه کارمان در آن ستاد خبری تمام میشد میآمدیم خانهی
ما و تو از چرخش یک رقص بیژن مرتضوی میگذاشتیم و دوتایی با رضا آنقدر میرقصیدیم
که به نفسنفس میافتادیم. بهش گفتم این آهنگ دیگر تبدیل به روضۀ من شده، هرجا
بشنوم بیمعطلی اشکم درمیآید. بعد یادم به حرفهای ت افتاد. میگفت دوست دارد از
برادرش حرف بزند اما آدمها میروند در فاز ناراحت، دست و پا میزنند که بحث عوض
شود. فکر میکنند غمگینی که یادش افتادهای، یا یادش غمگین میکند. میخواهند فورا
حالت را عوض کنند.
درحالیکه آدمی که حالا نیست بخش بزرگی از زندگیات بوده، ذهنت
ازش پر است و دوست داری حرفش را بزنی، یک خاطره ساده تعریف کنی، چیزی که بعدش آه و
حسرت و اشک نباشد. اما هربار که از او حرف میزنی فکر میکنند از فقدانش میگویی.
فقدانش چسبیده به یادش و هرجا از رفتهای یادی شود مثل حیوان گرسنه از راه میرسد و
همهچیز را بو میکند و میلیسد. این است که دیگر او را از حرفهایت هم حذف میکنی.
تا فقدان کامل شود.
روزهای بعد از مردن رضا، حسی شبیه مرگ خودم داشتم. تا بحال
دوستی اینقدر نزدیک به من و سن من را از دست نداده بودم. انگار رفته بودم توی همان
آکواریومی که الکساندر همن توصیف میکرد وقتی بچه نوزادش بیمار شده بود: با همهچیز
و همهکس غریبه شده بودم. پیام همهی غریبهها، درختها، ازدحام ماشینها و آسمان
روشن این بود: آب از آب تکان نخورده. مرثیهی واقعی مرگ. به هر چیز نگاه میکردم نبودن
رضا را میدیدم. و ناخودآگاه درباره بزرگترین وسوسهام تصویرسازی میکردم: فردای
مرگ خودم. نگاه کردن به یک روز عادی، وقتی خودت وجود نداری، دیدن تاثیر نبودنت در
خیابانها و مغازهها و عجلهی زندگی، یا دیدن بیتاثیریِ مطلقِ نبودنت. وسوسهای
که جوابش را میدانی، اما میخواهی واقعاً تجربهاش کنی. میخواهی برای یک روز یا
حتا چندساعت جهان را بدون خودت ببینی.
سالهای آخر، رابطهام
با رضا شکرآب بود و نمیدانم این تاثیری در میزان ناراحتیام از مرگش داشت یا نه.
از خودم و الهه و بقیه کسانی که خبر داشتند مدام میپرسیدم یعنی از این است که اینقدر
میسوزم؟ آخریها در توییتر آمده بود سراغم، این پا و آن پا کرده بودم، رفته بود. مثل
آبی که از لای دستهایم ریخته باشد.
صدایش خیلی زنده در گوشم است و نفرینش: آتش بر دهانت. طرز
خودنویس دست گرفتنش، و ژستی که وقتی میخواست به چیزی عمیق فکر کند میگرفت. چندوقت
بگذرد وضوح صدای رضا از حافظهام میرود؟ کاش هیچوقت.