نازنین امروز لشکر غم بیخبر آمد سراغم و دورهام کرد. خیلی
شدید. وقتی حواسم بهش نیست محکمتر
میکوبد. بعد فهمیدم سالگردت است. صورتت را توی ذهنم مجسم کردم و پوست صاف و روشنت
را، که اگر میماندی مطمئنم تا پنجاه سال دیگر هم بهت میگفتند چه پوست خوبی داری.
با نگاه کردن به عکسهایی که دیگران به مناسبت سالگردت گذاشته بودند گریه کردم اما اینقدر همهچیز
از همهطرف هجوم آورد که نفهمیدم برای توست که گریه میکنم یا برای خودم یا برای
آدمهایی که در خاطرم زنده میشدند تا گریهام را شدیدتر کنند. البته که آدم همیشه
برای خودش گریه میکند. به نام دیگران برای ناکامی خودش.