مامان ماجراها را خطی تعریف میکند. از آغاز شکلگیری یک ماجرا شروع میکند و جلو میآید. هرچقدر هم اکشن باشد فرقی برایش ندارد. پارسالها زنگ زده بود بهم. صبح بود. تازه بیدار شده بودم و هنوز سر کار نرفته بودم. گفت چرا سر کار نرفتی؟ گفتم میرم حالا. مزرعهی زعفرون که ندارم. شروع کرد به شیوهی خودش روایت کردن ماجرایی که دیروزش اتفاق افتاده بود. کف زمین سرد بود و همینجور که گوشی را با شانه نگه داشته بودم دم گوشم، جوراب پام کردم.
گفت کسی خانه نبوده، در را قفل کرده و رفته بیرون. دو سه ساعتی بیرون بوده. اول رفته بوده پیش ستاره خانم. بعد رفته مغازهی پارچهفروشی، میخواسته برای آشپزخانه پرده بخرد و فکر کرده زود برگردد چون آرش کلید ندارد. گفت آرش نیم ساعت بعدِ رفتن من اومده خونه.
میخواستم زود حرفش تمام شود که بروم صبحانه بخورم. گفتم خب. یک جوری داشت تعریف میکرد که من حدس زدم بقیهی داستان چیست. آرش آمده و دیده کلید ندارد و هی زنگ زده و در زده و پشت در ایستاده و خیلی منتظر شده و مامان آمده و با هم دعوا کردهاند. یا شاید از دیوار کشیده بالا و پریده تو حیاط ولی دیده در ورودی قفل است و تو حیاط گیر افتاده . بعد که مامان آمده با هم دعوا کردهاند. بعد هم حتمن میخواست بگوید چرا این اخلاقش انقد تنده و تو رو خدا تو باهاش حرف بزن بگو انقد نپره به ما.
گفتم خب خب. گفت هیچی. آرش کلید داشته کلید انداخته رفته تو. گفتم همین؟ میخواستم از دستش سرم را بکوبم به دیوار. انگار داشت از روی کتاب قصه تعریف میکرد. گفت آرش رفته تو فک کرده من خونهام. از تو خونه چون سر و صدا مییومده. گفتم خب. گفت بعد هیچی دیگه مادر. رفته تو دیده یکی تو اتاق کشوهای درارو ریخته بیرون داره میگرده. گفتم دزد بود؟ گفت آره. آرش بهش میگه چی کار داری میکنی. پسره میگه برو بیرون وگرنه میزنمت. آرش میره طرفش اونم حملهور میشه با هم گلاویز میشن. آرش میگفت پسره حدودن بیست و دو سه ساله بوده. کچل بوده. میگفت احتمالن سربازی چیزیه. گفتم پس آرش زندهاس. گفت مادر زبونتو گاز بگیر. با هم گلاویز شدن. پسره چاقو داشته. با چاقو زده تو بازوی آرش فرار کرده. آرش دوئیده دنبالش. گفتم دست آرشو قطع کردن؟ گفت این چه طرز حرف زدنه. گفتم بابا جون آدمو به لبش میرسونی. الان آرش کجاست؟ گفت زندان. گفتم زندان برا چی؟ زده یارو رو کشته؟ گفت نه مادر شوخی کردم. اصلن تو نمیذاری آدم حرف بزنه. گفتم جواب سوال منو بده مامان. زده یارو رو کشته؟ گفت نه. گفتم پس چی؟ با اعصاب من بازی نکنا. میزنم یه بلایی سر خودم مییارما. گفت بهت میگم شوخی کردم. آرش الان رفته سرکار. بعد دوئیده دنبال پسره از پشت لباسشو گرفته کشیده لباسه تو تنش جر خورده. گفتم با آرش کی حرف زدی؟ گفت امروز. گفتم واسه چی تو زندانه؟ بلایی سر پسره آورده؟ گفت نه. دوباره تو خیابون با هم گلاویز شدن و مردم اومدن و پسره رو نگه داشتن. یه رب بعد هم ماشین پلیس اومده. گفتم آرشم بردن؟ گفت نه. گفتم پس برا چی الان زندانه؟
گریهم گرفته بود. به التماس افتادم. گفتم بابا یه کلمه بگو آرش برا چی زندانه. چرا اینجوری میکنی؟ گفت حرف حالیت نمیشه میگم شوخی کردم؟ گفتم دروغ میگی. آرش الان زندانه. آرش زده پسره رو کشته بردنش زندان. گفت خب باور نمیکنی زنگ بزن به خودش. اگه آرش زندان بود الان من اینقدر با خیال راحت حرف میزدم؟ گفتم پارسال هم که بابا تصادف کرده بود همینقد با خیال راحت حرف می زدی. گفت زنگ بزن به خودش پس. گفتم یه کلمه بگو آرش برا چی الان زندانه؟ داد زد آرش زندان نیست و خداحافظی کرد و قطع کرد. برای خودم چای ریختم نشستم با مربای آلبالو خوردم. دستم خورد به پیالهی مربا برگشت، آبش ریخت روی رومیزی. قرمز در قرمز شد.
میشه بهش گفت نوع جدید قصه گویی یا نویسی. به جایی که تو هیجان بدی، خیلی ساده سعی کنی خواننده یا شنونده با تخیل خودش هیجان رو درست کنه. ببین با یه جمله چطور همه چیز رو عوض کرده! :)
پاسخحذفوااااااااای!!! خیلی خوشحالم که یکی دیگه هم مثه من هست. پارسال هم سر شوخی خالهم به این نتیجه رسیدم که داداشم نامزد کرده و هر چی بهم میگفتن شوخیه قبول نمیکردم. از چی میاد این دلواپسی؟ از دلتنگیه؟ یا از اطمینان ما به غیرمنتظره بودن زندگی؟؟؟
پاسخحذف