چند روز مونده بود به بیست و دو بهمن. خونهمون مهمون داشتیم. روزای قبلش ریخته بودن خونهی خیلی از آشناها و گرفته بودنشون. با مهمونا شوخی میکردیم که اول کدوممون رو میگیرن. قریب به اتفاق آدما میگفتن فردا میيان میگیرنت. توی دل هم رو خالی میکردیم و کیف میداد. یه جورایی مثل تماشای فیلمای ترسناک میمونه لذتش.
فرداش شنبه بود، 17 بهمن. ساعت یک و نیم بود که لپتاپم رو خاموش کردم که دیگه بخوابم. زینب و راحله قبل از من خوابیده بودن. فایرفاکس ازم پرسید سیو میکنی صفحات رو یا نه؟ من گفتم سیو میکنم. لپتاپ رو که خاموش کردم فک کردم چرا گفتم سیو میکنم؟ ولی دیگه حوصله نداشتم روشنش کنم و صفحهها رو ببندم. خوابیدم. با زنگ تلفن از خواب پریدم. رفتم گوشی رو برداشتم و تا الو گفتم، قطع کرد. قلبم تاپتاپ میزد. گفتم نکنه... گفتم نه بابا. ساعت رو نگاه کردم، دو و نیم بود. گرفتم خوابیدم. به فاصلهي پنج دقیقه زنگ آپارتمان رو زدن. بلند شدم اومدم پشت در گفتم کیه؟ صدای خانومی اومد که گفت یه دیقه باز میکنی درو؟ فکر کردم همسایهس. درو که باز کردم ریختن تو. یه زن و پنج تا مرد. هنوز منگ خواب بودم و نمیفهمیدم قضیه چیه. به من گفتن زود باش روسری سرت کن. اومدن تو اتاقی که زینب و راحله خوابیده بودن. یکیشون به راحله گفت این چه وضعشه، پاشو خودتو جم کن. راحله گفت انتظار داشتید با مانتو بخوابم؟ نمیدونم چرا اون موقع به فکرش نرسید بگه برو بابا. گفت نصف شب بلند شدید اومدید از خواب بیدارمون کردید میگید این چه وضعشه؟ من تحت تاثیر حرفای شب قبل، فک کردم اومدن دنبال من ولی اومده بودن پی زینب و حکم دستشون بود. همهشون تیپیکال اطلاعاتی بودن. هیکلی و پیرهن رو شلوار پارچهای و موی آبشونه شده و ریش و بیسیم تو دست. بعد از چند دیقه سه نفر دیگه هم بهشون اضافه شد. 9 نفری همه جا رو زیر و رو کردن و گشتن، زیر تختا، لای رختخوابا، کابینتای آشپزخونه، دریچهی کولر. یک نفر هم برای گشتن خونه کافی بود ولی انگار دستور این بود که مثل عملیات والفجر لشکرکشی کنن به محلهای موردنظر. یکیشون کاغذ سیگارا رو برداشته بود میگفت این چیه؟ گفتیم کاغذ سیگاره، بو کرد و شروع کرد لاشون رو گشتن. لیلا یه کتاب برام فرستاده، صد کاری که قبل از مرگ باید انجام داد، مثلن نوشته هواپیما بدزد، یا کوکتل مولوتوف درست کن. طرف فکر کرد دیگه راهنمای عملی انقلاب مخملی رو پیدا کرده. گفت این چیه؟ گفتم وا. هفت هشت تا کیسه پلاستیک از سی دی و دیویدی و دفتر و کتاب و عکس پر کردن با خودشون ببرن. توی اتاق از ما بازجویی کردن که محل اختفای اونایی که دنبالشون هستند رو نشون بدیم. به من و راحله گفتن حالا که همکاری نمی کنید باید با ما بیایید ولی بعد دیگه بیخیال ما شدن. دوسه ساعت بعد به زیر و رو کردن همهچی گذشت. زینب رو بردن، کیس کامپیوتر و لپتاپ و گوشیها و ریسیور رو هم با خودشون بردن. خونه با خاک یکسان شده بود. با راحله نشسته بودیم منتظر که صبح شه. تهدیدمون کردن تا صبح با جایی تماس نگیریم. بعدن فهمیدیم درمورد همه اینجوری نبوده که همه چی رو زیر و رو کنن و ویرانه تحویل بدن. جاهایی که مادر و پدره بودن، به گشتن اتاق طرف قناعت کردن. ولی ما چون خودمون بودیم و خودمون، هر کاری دوس داشتن کردن. البته جزئیات اون شب خیلی بیشتر از ایناس.
زینب که یه ماه بعدش آزاد شد، لپتاپ و گوشیا رو پس دادن. همهی سیدیها و دیویدیها رو از جلدش جدا کرده بودن، خیلیاش گم و گور بود و با همون وضع تحویل دادن. اما هارد کامپیوتر رو چند ماه طول کشید پس بدن. همه چیزم اون رو بود؛ عکسها، نوشتهها. بعد که پسش دادن کامل فرمتش کرده بودن، اطلاعاتی که پاک شده بود، هیچجوری قابل برگشت نبود. یه بخش از زندگیم نابود شد. عکسام با آدمایی که ممکنه دیگه نبینمشون از بین رفت. نوشتههام از اون سفرهایی که رفته بودم و ممکنه دیگه هیچوقت نتونم برم هم همینطور. اثرات شبیخونی که زدن همچنان ادامه داره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر