گوشهی پیادهرو را گرفته بودم و میآمدم بالا. روبرویم زنی داشت خیلی تند میدوید و نزدیک میشد. دویدن برای رسیدن به اتوبوس و دویدن برای زود رسیدن به جایی از تعداد قدمها مشخص است، ترس از زمین خوردن داری و حواست به چالهچولهها و جوب هست، حواست هست به کسی نخوری، توی قدمهایت پیشبینی به موقع نرسیدن را میکنی. اما دویدن او برای فرار کردن بود، انگار کسی دنبالش بود. آمد و از من گذشت، خودم را کشیده بودم طرف دیوار که مانعش نباشم. وقتی داشت نزدیک میشد به مچ دستش نگاه کردم، علامتی نداشت. سرعتش زیاد بود. مردم برگشته بودند نگاهش میکردند. فرار، مرگ روزمرگی است و همه دوست داشتیم بدانیم چه شده بود که یکی داشت کاری سوای روزمرگی میکرد. منظورم آن دویدن استعاری نیست. منظورم خود فعل دویدن است. احتمالا در مسیرش متلکباران هم شده بود. طبع مردم اینجور مواقع گل میکند. یکی میگوید خبری نیست بابا بیخود میدوئی، یکی میگوید چرا تاکسی نمیگیری زودتر برسی؟ یکی میگوید فرار یک گراز از گلهی گرازها. تکههای جنسی که زنها اینجور وقتها میشنوند زیاد است.
پیارسال من همینجا یعنی تقاطع کریمخان و حافظ را زیاد دویده بودم. دویده بودم آمده بودم روی پلههای این ساختمان که به گمانم ساختمان شهرداری است و از دیوار آنطرفش پریده بودم پایین و پایم پیچ خورده بود و بلند شده بودم و به دویدن ادامه داده بودم و چشمم دنبال دوستانم گشته بود که ببینم هنوز میدوند یا نه. برای فرار کردن دویده بودم، برای جان سالم به در بردن. اولین دویدنهای زندهماندن در تمام عمرم بود. اولین دویدنها برای چیزی غیراز روزمرگی. بقیه هم میدویدند، به هم میخورند، میافتادند و باز بلند میشدند. برای چندماه شرطی شده بودیم. اگر کسی میدوید فکر میکردیم ما هم باید بدویم. جماعت بزرگی بودیم که سراسیمه اینطرف آنطرف میرفتیم ولی خسته نمیشدیم. بعد همه چیز یکدفعه تمام شد. برگشتیم به دنیای خودمان. من گوشهی پیادهرو را گرفتم و مثل هرروز هنوهنکنان بالارفتم تا برسم به چهارراه. پشت چراغ قرمز بایستم منتظر چراغ سبز، و با همان قدمهای ثابت چهارراه را رد کنم و برای رسیدن به اتوبوسی که هرآن ممکن است ایستگاه را ترک کند چندقدم بدوم.
رویا بود آن همه؟ رویایی بودیم همهی ما؟
خیلی قشنگ بود.. خیلی...
پاسخحذفکاش خط آخر نبود
پاسخحذفبعد از این که تو persianblog وبلاگت رو بستن، خیلی وقت بود که سراغی از نوشته هات نگرفته بودم. خوشحالم هنوز هم می تونم نوشته هات رو بخونم.
پاسخحذفاز تایتل نوشته یاد یکی از داستانهای کوتاه سلینجر افتادم.
پاسخحذفتقدیم به ازمه با عشق و نکبت
«...برای چندماه شرطی شده بودیم. اگر کسی میدوید فکر میکردیم ما هم باید بدویم [...] بعد همه چیز یکدفعه تمام شد. برگشتیم به دنیای خودمان. من گوشهی پیادهرو را گرفتم و مثل هرروز هنوهنکنان...»
پاسخحذفآفرین و سلام.