دیشب توی کتابفروشی، توی کتابی که صفحاتش را به قید قرعه باز کرده بودم و میخواندم، عبارتی دیدم که از آن نتوانستم جلوتر بروم، یعنی رفتم ولی توی همان ماندم. نوشته بود "بیزمان مثل آشغال". هم راست میگفت هم مسخره میکرد هم باریکی مرزی را نشان میداد که اینطرفش جاویدی و آنطرفش زباله. جاویدانها هم حتما زمان مصرفی دارند که بعد از آن تبدیل به آشغال میشوند، یعنی پوک شدن و بوگرفتن و بیمصرفشدنشان بیشتر از دیگران طول میکشد، شاید دویست سال طول بکشد شاید بیشتر اما گریزی نیست، چون در آخر جز آشغال که چیزی نمیماند، میماند؟
معلوم نیست به چیزهایی که بیمصرف میشوند میگوییم خراب یا هرچیز خراب میشود بهش میگوییم بیمصرف. ممکن است هیچکدام درست نباشد، نه چیزی بیمصرف باشد نه خراب اما تبلیغات قدرتش را دارد که آن را در نظر همه تبدیل به بیمصرف و خراب کند. فریاد میکشید هنوز میتوانید مصرف شوید، هنوز بهدرد میخورید، اما شما را راس ساعت 9 شب میگذارند سر کوچه و از دست کسی کاری ساخته نیست. وقتی کسی شما را باور نکند، تبدیل به زباله میشوید. برای باورشدن زمان مشخصی وجود دارد. پدرم رفته بود برای صبحهایی که حوصلهاش سر میرود و تلویزیون هم برنامهی سرگرمکنندهای ندارد کاری پیدا کند، هیچکجا قبولش نکردند، گفتند جوان میخواهیم، آمد نشست خانه و کنترل تلویزیون را گرفت دستش و هی زد اینطرف دید برنامهی بهدردبخوری ندارد، زد آنطرف دید خبری نیست و رفت توی آشپزخانه و مادرم نگذاشت ظرفها را بشوید و نگذاشت دست به قابلمه بزند و دوباره آمد جلوی تلویزیون و خاموشش کرد و خیره شد بهش. بعد دوباره تلویزیون را روشن کرد و سعی کرد سرگرم شود. پدرم مثل آخر طاقهی پارچهای است که هیچکس از او لباسی نمیدوزد. همه نگاهش میکنند و درموردش حدس میزنند و برایش تصمیم میگیرند.
از من میشنوید جاودانها شقالقمری نکردهاند جز اینکه چندصباحی از خطر "بیمصرف" خطاب شدن جستهاند.
کتاب را گذاشتم همانجا که بعد بروم بقیهاش را بخوانم. وسط داستان نفسگیری بودم که در آن، سگ قاتل دنبال کارآگاه راه افتاده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر