اگر به خودم بود هرروز میرفتم حسنآباد. حتا ترس ندارم از اینکه هربار به کسی که پای تلفن ازم میپرسد کجایی بگویم حسنآباد.(مثلن اینجوری: - خانوم رسولی کجا تشریف دارید؟ - حسنآباد هستم، دارم کاموا میخرم. - هفتهی پیش هم که زنگ زدم حسنآباد بودید. منزل اونجاست؟ - نخیر اومدم کاموا بخرم.- من همیشه به خانومم میگم خوب شد این خانوم رسولی راه حسنآباد رو یاد گرفت وگرنه زمستون لخت میموند.) از اول پاییز تا حالا چاهار بار رفتهام و سهبارش کاموا خریدم و یکبارش رفتم میل گرد بخرم که دستکش و لگ وامر بدون درز ببافم و فردا هم میروم. حسنآباد ده دوازدهتا کاموافروشی دارد که کنار هم هستند. از اینیکی درمیآیم میروم توی بعدی، میچرخم و به کامواها دست میکشم و نگاه میکنم ببینم زنها چه میخرند. میآیم بیرون و میروم توی یک مغازهی دیگر.
زنها برای کاموا خریدن نظر بقیه را هم میپرسند و مغازهدار را هم کلافه میکنند. اگر بخواهند برای مردی چیز ببافند هیکل مغازهدار و اعضا و جوارحش میشود سنگ محک. (مثلن اینجوری: ببخشید آقا میخوام برای پسرم ژاکت ببافم چند تا کلاف بسه؟ پسرتون هماندازهی منه؟ مثل شما شکم نداره – روسریاش را جلوتر میکشد- شونههاشم پهنتره. یا اینجوری: ببخشید خانوم میخوام برای شوهرم کلاه ببافم چند تا سربندازم؟ کلهی شوهرتون چقدریه؟ انقدی- با دست اندازه را نشان میدهد- یعنی یهکم بزرگتر از کلهی اون آقا.) از صبح تا ساعت پنج که مغازه تعطیل میشود، سینه و شکم و کله و دور بازو و باسن مغازهدار آن وسط دارد دستبهدست میشود. یکی کامواهای سفید و صورتی خریده بود. به من گفت قشنگند نه؟ گفتم وای خیلی قشنگند از کجا خریدید منم برم بخرم؟ در حالی که از رنگ صورتی عق میزنم و به نظرم ترکیب سفید و صورتی بزرگترین ظلم به تاریخچهی بافتنی است. خیلیها را هم میبینی که برای پس دادن کلافی که اضافه آمده، دارند با مغازهدار چانه میزنند که کلاف را پس بگیرد و مغازهدار پس نمیگیرد و میگوید یک کلاف از مارکی که دیگر توی مغازهاش نیست به چه درد میخورد؟ یعنی آن کاغذی که دور کلاف پیچیده شده مهم است. من اول توجه نمیکردم و هرچه خوشم میآمد را میخریدم در حالی که فقط رنگ مهم نیست. جنس، نازکی و کلفتی، اینکه کاموا چهجور ریسیده شده هم مهم است. آخرینباری که رفتم، یک کلاف آبی کمرنگ و یک کلاف نخودی خریدم که ترکیبی جادویی است. البته بستگی به آبی و نخودیاش دارد. باید رنگها را بگذاری بغل هم و ببینی به هم میآیند یا نه، وگرنه که صدجور آبی کمرنگ داریم. برای خودم دستکش بدون انگشت بافتم و بهزودی بافتن کیف را شروع میکنم.
پریشب خواب دیدم میزبان کلی مهمان هستم و غذا هم آبگوشت است. نان را توی آب آبگوشت ترید کردهایم و خوردهایم و نوبت به گوشتکوبیده رسیده. میروم گوشتکوبیده را از آشپزخانه بیاورم که ظرفش از دستم میافتد کف آشپزخانه و میشکند و شیشه و گوشتکوبیده با هم قاطی میشوند. با مهمانها رودرواسی دارم و به چهکنم چهکنم میافتم. خودم را میبینم که نشستهام کف آشپزخانه و دارم تندتند یواشکی با کاموای نارنجی و قهوهای گوشتکوبیده میبافم و میریزم توی ظرف. ظرف را میبرم سر میز و نگرانم مهمانها بفهمند گوشتکوبیده را با کاموا درست کردهام اما همه کامواها را میکشند توی ظرفهایشان و متوجه نمیشوند و به نظرشان گوشتکوبیدهاش بوی گوسفند میدهد. حتا کمی از گوشتکوبیده میریزد روی کراوات آبی یکی از مهمانها و کراواتش قهوهای میشود. من مدام میگویم تو رو خدا ببخشیدا، یادم رفت نمک بریزم توش.
بافتن تکرار است، امنیت در تکرار.
اما به نظر من بافتن یک نوع خلق کردن است وچون خیلی ساده و دم دستی است و فکر کردن هم نمیخواهد آدم به طرفش کشیده میشود.
پاسخحذفبافتن تکرار است، امنیت در تکرار.
پاسخحذفدارم به خواب ات فکر می کنم ، امنیتی که لابه لای نخ های به هم بافته و دانه های تنگ هارمونی قفل می شود. و معجون ِ دلهره و شیشه و تفاله آبگوشت ِ له شده...
چه خوب بود پاراگراف ِ آخر.